برای عشقان

عشق یعنی چه؟

برای عشقان

عشق یعنی چه؟

قصه های برای کودکان

سیاره سرد

هزاران کیلو متر دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره کوچکی بنام فلیپتون قرار داشت. این سیاره خیلی تاریک و سرد بود، بخاطر اینکه خیلی از خورشید دور بود و یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود.

در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می کردند.

آنها برای اینکه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ دستی استفاده می کردند

یک روز اتفاق عجیبی افتاد. یکی از این موجودات عجیب که اسمش نیلا بود، باطری چراغ دستی اش را برعکس داخل چراغ دستی گذاشت.

ناگهان نور خیره کننده ای تابید و به آسمان رفت ، از کنار خورشید گذشت و به سیاره ی زمین برخورد کرد.

آن نور در روی سیاره ی زمین به یک پسر بنام بیلی و سگش برخورد کرد.

نیلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی بوسیله نور به بالا یعنی سیاره ی فلیپتون کشیده شدند. آنها در فضا به پرواز  آمدند و روی سیاره ی فلیپتون فرود آمدند.

بیلی سلام گفت و نیلا هم دستش را تکان داد.

بیلی گفت: وای، اینجا همه چیز از آیس  کریم درست شده شده است.

سگ بیلی هم پاهایش را که به آیس کریم آغشته شده بود ، لیس می زد.

نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ کس اینجا آیس کریم نمی خورد چون هوا خیلی سرد است.

نیلا خیلی غمگین به نظر می رسید. او پرسید: آیا شما می توانید به ما کمک کنید، ما به نور خورشید احتیاج داریم تا گیاهان در سیاره ما رشد کنند؟

بیلی گفت: من یک فکری دارم. آیا می توانی ما را به خانه مان برگردانی؟

نیلا گفت: یک دقیقه صبر کن. سپس او باطریهای چراغش را برعکس قرار داد. زووووووووووم.

بیلی و سگش به کره زمین برگشتند

بیلی به حمام رفت و آینه را برداشت. او به حیاط آمد و آینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آینه می خورد اشعه هایش به سیاره فلیپتون برگردد.

با این فکر بیلی، سیاره فلیپتون دیگر سرد نبود. هر روز سگ بیلی آینه را در زیر نور خورشید قرار می داد تا نور و گرمای کافی به سیاره کوچک برسد.

حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن آیس کریم لذت ببرند.


اززوبیرAZIZI


خرگوش زیرک

در جنگل سر سبز و قشنگی  خرگوش باهوشی زندگی می کرد .

 یک گرگ پیرو یک روباه مکار هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .

ولی هیچوقت موفق نمی شدند .

یک روز روباه مکار به گر گ گفت : من نقشه جالبی دارم  و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم .

گرگ گفت : چه نقشه ای ؟

روباه گفت : تو برو داخل جنگل ، همانجا که سیمارق سمی رشد می کند و خودت را به مرده بساز. من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو برخیز  و او را بگیر. گرگ قبول کرد و به همانجائی رفت که روباه گفته بود .

روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد .

با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از سیمارق های سمی جنگل خورده و مرده، اگر باور نمی کنی برو خودت ببین . و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد .

خرگوش از این خبر خوشحال شد پیش خودش گفت بروم ببینم چه خبر شده است .

او همان جائی رفت که سیمارق سمی رشد می کرد . از پشت بته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد .

خوشحال شد و گفت از شر این گرگ بدجنس راحت شدیم . خواست جلو برود و نزدیک او را ببیند اما قبل از اینکه از پشت بته ها بیرون بیاید پیش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چی ؟ آنوقت مرا یک لقمه خام می کند . بهتر است احتیاط کنم و مطمئن شوم که او حتماً مرده است .

بنابراین از پشت بته ها با صدای بلند ، طوریکه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتی گرگ میمرد دهنش باز می شود ولی گرگ پیر که دهانش بسته است .

گرگ با شنیدن این حرف کم کم و آهسته دهن اش را باز کرد تا به خرگوش نشان بدهد که مرده است .

خرگوش هم که با دقت به دهن گرگ نگاه می کرد متوجه تکان خوردن دهن گرگ شد و فهمید که گرگ زنده است . بعد با صدای بلند فریاد زد : ای گرگ حیله گر تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان می خورد . برخیز برخیز باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .

اززوبیرAZIZI


ماهیگیر و هسمرش

روزی روزگاری مردماهیگیری و همسرش در کلبه ای نزدیک دریا زندگی می کردند . مرد ماهیگیر هر روز صبح زود برای گرفتن ماهی به کنار دریا می رفت .

روزی از روزها که با چنگکش مشغول ماهیگیری بود  . چنگکش به داخل آب کشیده شد .

ماهیگیر به سختی چنگکش را بالا کشید و یکدفعه ماهی عجیبی را در انتهای قلاب دید.

ماهی به ماهیگیر گفت : لطفا اجازه بده من بروم زیرا که من یک ماهی واقعی نیستم و یک پرنس سحرآمیز هستم .

ماهیگیر به ماهی گفت : نیاز نیست که از من خواهش کنی تا اینکار را برای تو انجام بدهم .

من خیلی خوشحال می شوم که یک ماهی سخنگو را رها کنم تا آزاد زندگی کند .

ماهیگیر ، ماهی را آزاد کرد و ماهی داخل آب پرید و اینقدر شنا کرد که دیگر حتی رنگ سرخ آن در زیر آب دیگر دیده نمی شد .

ماهیگیر وقتی به خانه برگشت ، داستان آن ماهی عجیب را برای همسرش تعریف کرد . همسرش گفت : تو چنین ماهی عجیبی را رها کردی و از او نخواستی که آرزویت را برآورده کند .

مرد پرسید : چه آرزویی ؟

زن گفت : اینکه یک خانه زیبا و قشنگ بجای این خانه گک کوچک داشته باشیم .

مرد به کنار دریا برگشت که حالا به رنگ سبز تغیر کرده بود . او  با صدای بلند ماهی را صدا کرد : ای ماهی  من برگشته ام تا از تو تقاضایی کنم . ماهی سر از آب بیرون آورد و گفت : بگو چه خواسته ای داری ؟

مرد گفت : همسر من که سارا نام دارد دوست دارد که در خانه ای زیبا زندگی کند و این کلبه را دوست ندارد .

ماهی گفت : مرد به خانه برگردد که خواسته تو برآورده شد .

هنگامی که مرد به خانه برگشت ، خانه زیبایی با چند اتاق و دهلیز دید . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟

مرد گفت : دیگر می توانیم خشنود و راحت زندگی کنیم .

همه چیز تا یکی دو ماه اول خوب بود ولی کم کم زن شروع به ناراحتی کرد .

تعداد اتاقهای این خانه کم است ، باغچه اش خیلی کوچک است ، من دلم می خواهد که در یک قصر زندگی کنم . چرا پیش آن ماهی نمی روی و از او نمی خواهی که به ما یک کاخ سنگی بدهد.

خلاصه مرد ماهیگیر با اصرار زنش به کنار دریا برگشت و ماهی جادویی را صدا کرد .

ماهی از آب بیرون آمد گفت : چه می خواهی ؟

ماهیگیر گفت : همسر من به این چیزهایی که داریم راضی نیست او یک کاخ سنگی می خواهد .

ماهی گفت : به خانه ات برگرد که همسرت جلوی در خانه منتظر توست .

زن جلوی در خانه ایستاده بود و تا مرد را دید گفت : زیبا نیست ؟

مرد کاخ زیبایی را دید که چندین اتاق و میزهایی طلایی در آن بود . پشت قصر باغ و پارک بزرگی به اندازه چند کیلومتر بود .

در یک گوشهء قصر یک اصطبل پر از اسب  و یک طبیله پر از گاو قرار داشت.

شب شده بود هنگام خواب ماهیگیر پیش خودش فکر کرد که برای همیشه در این مکان زیبا زندگی خوب و خوشی را خواهند داشت و با این امید بخواب رفت  .

ولی صبح همسرش او را با ناراحتی صدا کرد و گفت : بیدار شو .

مرد با تعجب به همسرش نگاه کرد.

همسرش گفت : من از این شرایط راضی نیستم . من تصمیم گرفتم که ملکه این سرزمین شوم و تو هم پادشاه آن شوی !

ماهیگیر گفت : ولی من دلم نمی خواهد پادشاه باشم .

زن گفت : مشکلی نیست. خودم شاه می شوم ، پیش ماهی برو و بگو خواسته مرا برآورده کند .

مرد ، غمگین و ناراحت به کنار دریا رفت و ماهی را صدا کرد و خواسته زنش را گفت .

ماهی گفت : به خانه برو که زنت پادشاه شده است .

مرد وقتی همسرش را دید به او گفت : حالا که پادشاه شدی دیگر نباید آرزویی داشته باشی .

زن در حالیکه نشسته بود و فکر می کرد گفت : پادشاهی خوب است ولی کافی نیست من باید امپراطور شوم .

ماهیگیر هر کار کرد تا زنش  از این کار پشیمان شود ، نشد که نشد و زنش که پادشاه بود به او دستور داد که پیش ماهی برود و آرزویش را بگوید.

مرد دست و پایش می لرزید ولی مجبور بود که ماهی را صدا کند .

به ماهی گفت : همسرم سارا از آنچه که دارد راضی نیست او می خواهد امپراطور شود .

ماهی به او گفت : به خانه برگرد که او امپراطور شده است.

مرد وقتی نزد همسرش برگشت به او گفت : حالا تو امپراطور هستی و حالا تو قدرتمندترین فرد هستی .

زن گفت : باید فکرکنم.

شب شد ولی زن ماهیگیر خوابش نمی برد ، او هنوز راضی نبود .

زن ، شوهرش را بیدار کرد و گفت : نزد ماهی برو و بگو که من می خواهم از ماه و خورشید هم قدرت بیشتری داشته باشم .

مرد گفت : ولی ماهی نمی تواند این کار را انجام دهد .

زن به مرد که ترسیده بود نگاه کرد و گفت : من می خواهم قدرت خدا را داشته باشم .

چرا باید خورشید طلوع کند بدون آنکه از من اجازه بگیرد .

مرد ماهیگیر از ترس می لرزید و در دریای طوفانی وحشتناک که هیچ صدایی شنیده نمی شد ، ماهی را صدا کرد .

ماهی دوباره پیداش شد .

مرد گفت : همسر من سارا می خواهد که قدرت خدایی داشته باشد.

ماهی فکری کرد و گفت : به خانه ات به همان کلبه کوچکت برگرد.

وقتی مرد به خانه رسید ، از آن قصر و کاخ خبری نبود و همه چیز به حالت اولی اش برگشته بود.

از زوبیرAZIZI






پیشک و روباه

روزی پیشکی به روباهی رسید . پیشک که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و چالاکی است ، به او سلام کرد و گفت : حالتان چطور است ؟

روباه مغرور نگاهی به پیشک کرد و گفت : ای بیچاره ! شکارچی موش ! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی ؟ اصلاً  تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟

گربه با خجالت گفت : من فقط یک هنر دارم .

روباه پرسید : چه هنری ؟

پیشک گفت : وقتی سگها دنبالم می دوند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .

روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی .

در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . پیشک فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه .

تا روباه خواست کاری کند ، سگها او را گرفتند .

پیشک فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، حالا اسیر نمی شدید .

از زوبیرAZIZI




پیشک تنها

در یک باغ زیبا و بزرگ ، پیشکی زندگی می کرد .

او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .

یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .

پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .

دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی پیشک پرواز کردن بود .

آرزوی پیشک را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار او آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های وی زد .

صبح که پیشک از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

خواست پرواز کند ولی بلد نبود .

از آن روز به بعد پیشک روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم به زمین خورد .

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست. وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر پیشک  حمله کردند  تا آنجا که می توانستند به او نول زدند . پیشک که ترسیده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .

یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد.

شب شده بود ولی پیشک از درد خوابش نمی برد و دایم ناله می کرد .

فرشته کوچک دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به پیشک رساند .

فرشته به او گفت : هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار پیشک نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی .

بعد با عصای خود به بال پیشک زد و رفت.

صبح که پیشک از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود،اما ناراحت نشد . به یاد حرف فرشته کوچک افتاد. از خانه خود بیرون شد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند . به انتهای باغ رسید،خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .

در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی پیشک را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچک پیشک را بغل کرد و گفت : پیشک مقبول دلت می خواهد پیش من بمانی. من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم باشی هر روز شیر خوشمزه برایت می دهم .

پیشک که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

از زوبیر AZIZI



مرد ثروتمند

در روزگار قدیم مرد ثروتمندی از تمامی لذتهای زندگی بهره مند بود. در شهرهای مختلف، باغات و خانه های زیبا، وسایل گران قیمتی و ارزشمند و زر سیم فراوان داشت.

بعد از اینکه پیر شد، روزی فکر کرد که نگاهداری این همه املاک و اموال در جاهای مختلف برای او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماس بزرگی بخرد تا همه ی پول و ثروتش همیشه در کنارش باشد. 

 

او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسی بزرگ خرید . مرد ثروتمند فکر کرد که الماسش را در جایی پنهان کند . او چغری ای در زیر درخت وسط حولی اش کند و الماسش را آنجا پنهان کرد . او فکر کرد که هیچ کس آنرا در این مکان پیدا نمی کند .

او هر شب برمی گشت و چغری را می کند و نگاهی به الماسش می کرد وقتی از بودن الماس خاطر جمع می شد دوباره آنرا در چغری می گذاشت و رویش را با خاک می پوشاند .

اینکار راهر شب تکرار می کرد تا اینکه شبی دزدی به خانه او آمد . دزد دید که مرد پولدار از اتاقش بیرون آمد و آهسته به وسط حولی زیر درخت رفت و چغری ای حفر کرد و از آن سنگی را بیرون آورد آنرا نگاه کرد و گفت : هنوز اینجاست، دوباره آنرا در چغری گذاشت و رویش را با خاک پوشاند.

وقتی مرد ثروتمند به اتاقش برگشت ، دزد زمین را حفر کرد و تکه الماس را پیدا کرد . او خوشحال شد و گفت حالا این سنگ مال من است و من دیگر مرد پولدار شدم . او از آنجا رفت و هیچوقت برنگشت.

روز بعد وقتی مرد ثروتمند  چشم به چغری زیر درخت افتاد، ترسید به سرعت به آن طرف دوید.

 زمین کنده شده بود و از آن الماس هیچ اثری نبود. باورش نمی شد شروع به کندن زمین کرد ولی الماس پیدا نشد که نشد.

مرد با صدای بلند می گریست و فریاد می زد دیگر من الماسی ندارم دیگر مرد پولداری نیستم .

او کنار چغری نشسته بود و گریه و زاری می کرد . خدمتکاران به دوست او خبر فرستادند، وقتی دوستش رسید و پیرمرد را در آن شرایط دید به او گفت : گریه نکن ، بیا این تکه سنگ بزرگ برای تو آن را بردار و در چغری بیانداز و رویش را با خاک بپوشان، سپس هر روز می توانی بیایی و آنرا از چغری بیرون آوری و نگاه کنی .

یک تکه سنگ با یک تکه الماس وقتی درون خاک پنهان باشد برای صاحبش نباید فرقی داشته باشد.

از زوبیرAZIZI




چشمه جادوئی

روزی روزگاری  در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای جادوئی رسید.

 خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید.  خرگوش به اندازه ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم .

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

 زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟

زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد .

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است .

 با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود یکطرف رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود .

معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

 با گفتن جواب معما، سنگ دوم یکطرف رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروی . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

 زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟

 خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می نوشیدم .

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم . بلی! راز چشمه اعتماد بود .

از زوبیر AZIZI




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد