برای عشقان

عشق یعنی چه؟

برای عشقان

عشق یعنی چه؟

در بارهء حقوق بشر

در بارهء حقوق بشر

بشریت روح قدسی بر پهنهء زمین است. روح قدسی در میان ملتها گام برمیدارد، از عشق سخن می گوید و راه را نشان می دهد.

 

اما من کسانی را دیده ام که چشم به تمجید شما دوخته اند تا نفستان را ذلیل کنند و بدین سان برادرانتان را به بردگی بکشانند.

اینان به همین دلیل می گویند عشق به هستی، مستلزم آن است که دیگران را از حقوق خود محروم سازیم.

اما من می گویم که حمایت از حقوق دیگری، شریف ترین و قشنگترین کار آدمی است.

اگر شرط بقای من فنای دیگری باشد، در آن صورت، خواهم گفت، مرگ برایم عزیزتر از زندگی ست.

و اگر آدمی محترم و دوست داشتنی را نیابم تا به زندگیم خاتمه دهد، به طیب خاطر، با دستان خودم، پیش از آن موعدش رسیده باشد، خود را به وادی ابدیت خواهم کشاند.

 

فرزانه کسی است که خدا را دوست می دارد و او را می ستاید. شایستگی آدمی ریشه در کردار و اندیشه او دارد، نه در رنگ، باور ها، نژاد و یا اعقاب او. زیرا از یاد مبر دوست من که فرزند آگاه یک چوپان، برای یک ملت، گرامی تر از وارث ناآگاه تاج و تخت پدر است. آگاهی، تنها نشانهء شرافت توست، مهم نیست که فرزند کیستی و از کدام نژادی.

 

هنگامی که به یاد زادگاهم می افتم از شوق شعله می کشم و با شور و اشتیاق به سمت خانه ای که در آن بالیده ام، رو می کنم.

اما اگر سائلی از آن خانه غذا و پناهی بخواهد و ساکنان خانه او را برانند، شور و شعف من به اندوه و ماتم بدل می گردد و اشتیاقم به فراموشی. آنگاه خواهم گفت:

«خانه ای که نان را از گرسنه و بستر را از درمانده دریغ کند، سزاوار تخریب و ویرانی است.»

 

بشریت قدسی، روح الوهی بر زمین است. همان بشریتی که در میان ویرانه ها می ایستد، برهنگی خویش را با لباسی مندرس می پوشاند. سیل اشکهایش را بر گونه های رنگ پریده اش روان می سازد و فرزندان خویش را با صدایی که زنگ آن در هوا طنین می افکند، فرا می خواند.

 

خونم را بریز و تنم را زخم بزن، اما بدان که به روحم آسیبی نمی رسانی و آن را نابود نمی سازی. دست ها و پاهایم را با قفل و زنجیر ببند و به سیاهچاه ام بیفکن. با وجود این، نمی توانی افکارم را زندانی کنی، زیرا افکار من همچون نسیم آزاد است و از فضای بی زمان و بی کران عبور می کند.

 

جامعهء بشری طی این هفتاد قرن تسلیم قوانین پوسیده شده که دیگر از فهم معنای قوانین متعالی عاجز است.

 

روح، قدرت فرزانگی و عدالت را برتر از قدرت جهل و استبداد می داند، و قدرتی را که از لبهء تیز تغیش جهل و استبداد بریزد طرد می کند.

 

قدرت واقعی، بصیرتی است که از عدل و قانون طبیعی حفاظت می کند.

 

در حسرت دیدار سرزمین زیبایم هستم و ساکنان جان به لبش را دوست دارم.

اما اگر آنها شمشیر به دست بگیرند، و بگویند برای میهن شان است که چنین می کنند، بر سرزمین همسایه حمله می کنند و اموالشان را غارت کنند، مردمانش را قتل عام و فرزندانش را یتیم و زنانش را بیوه، با خون جوانانش زمینشان را آبیاری کنند، و گوشت تن جوانانش را به جانوران ولگردش بخورانند، آنگاه از سر زمینم و مردمانش بیزار می شوم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد