برای عشقان

عشق یعنی چه؟

برای عشقان

عشق یعنی چه؟

بترین های دنیای خنده

ملا نصر الد ین و دوستش

روزی ملا نصر ا لد ین با یکی از د وستش از جا ئی عبور میکر دند وبرای رفع خستگی کنار رود خانه  ای نشستند د ر همین میان  بادی  با صد ای بلنــد از د وستش خارج شــد فــوراً د وستش سنگی برد اشت و د ر جایی که نشسته بــــود محکم کـــوبید  ـ ملا نصر الد ین  گفت  صدا را از بین بـــردی حالا د ر فــکر از بین بــرد ن بوی هم باش ـ

از غلام حسین چی کم د اری

معلم به حسین گفت ـ  تو چــرا  این قــد ر تنبل استی مگــر از غلام حسین  که همیشه شاگرد اول است  چی کـــم د اری ؟  حسن گفت ـ خوب این که معلو م  است یک غلام را ـ

حاضر جــوابی

شخصی میگفت ـ به خانه یکی از د وستان رفته بود م ـ بچه ای د اشت چهار ساله از او پرسید م  تو دختر استی یا پسر ؟ ناگهان د ید م که پطلو نش را پائین کشیـــــد ـ

گرفتن ریش شیطان

شخصی شیطان را د رخواب د ید  ریش او را محکم گــرفته و چند سیلی بروی زد ه و گفت ـ ای ملعون  برای فریب د اد ن مــرد م  ریش خود را د راز کــرد ه ای ؟ من تورا به جــزای خود میرسانم ـ

این بگفت و خواست سیلی د یگری بزند که ناگهان از خواب بید ار شد و ریش خـــود را د ر دست خویش د یـــد و خجل شــد ـ

فیل و مورچه

روزی یک مورچه با  یک فیل ازد واج کــرد چند ماه گذشت یکروز فیل و مورچه  با هم اختلا ف پید ا کــر د ند ـ فیل خواست پایش را روی مورچه بگذاردکه ناگهان مورچه فریا د زد ـ اگــر به من رحــم نمی کنی  به بچــه  فیل د اخــــل شکمم رحـــــم کـــن ـ

شکر کــرد ن

شخصی الا غش را کم کرد ه ود و گــرد شهر مگشت و شکر میکرد ـ گفتند چرا شکر میکنی ؟

گفت ـ برای اینکه اگر من روی خر  ام  نشسته بود م امروز چهار مین روز گم شد ن من و الاغم می بود ـ


گد ا وثروتمند

گــد ائی د ر خانه یکــی از ثروتمند ان  که غلامانی د اشت رفت وچیزی خواست او شنید که صاحب خانه میگو ید ـ

ای مبارک به قنبر بگو به جوهر بگوید و جوهر به یاقوت بگوید  و یاقوت به سائل بگوید  که خد ا بد هد ـ

گد اچون چنین شنید د ست خود را بلند کــرد و گفت ـ

خــدایا به جبرائیل بگو   به اسرافیل و میکا ئیل بگــوید  تا اوهم به عزرائیل بگوید که جان این ثروتمند بخیل را بگــیرد ـ

فقیر و ثروتمند

فقیر به ثروتمند ـ سلا م علیکم کجاتشریف میبرید ؟

ثروتمند گفت ـ قد م میزنم  تا اشتها پید ا کنم ـ شما کجا میروید ؟

فقیر گفت  من اشتها د ارم قد م میزنم تا خوراکی پید ا کنم ـ

آرزو سخت

 از یک آد م سختی پر سید ن ـ تو د ر دنیا چی آرزو د اری ؟

او جواب د اد ـ آرزو د ارم  کل شوم تا د یگر  پول سلما نی ند هم ـ

صفر

 ما د رــ احمد جا ن اگر گفتی  چی فرقی میا ن د ما سنج و  پار چه ای امتحان است ؟

احمـــد ــ   هیچ ما در  جان چون هــر کد ام که  صفر نشان بد هند تن آد م میلر زد ـ

سیب

باغبا ن ـــ  ای بچه بالا ی د رخت چی کــار میکنی ؟

بچــه ـــ خیلی معذ رت میخواهم  یکی از سیب ها   از د رخت افتا ده بود  آمد م تا آن را سر جا یش بگــذ ارم ـ

 د ر شیشه

د اکتر ــــ چــرا د وا ها یتان را نمی خــور ید ؟

مر یض ــــ آخــر چیکار کنم د اکتر ؟ روی شیشه د وا نوشته است مواضب باشید د ر شیشه همیشه بسته با شد ـ

 آ دم قحطی

روزی مرد ی خند ان د وستش را د ید ـ دوستش از او پرسید چرا می خنــــد ی ؟

 مــر د گفت ــــ امروز که از خا نه بیرون می آمد م د ختر چها ر ساله ام از من پول خواست  گفتم ند ارم ـ  او خیلی عصبا نی شد ه  وپیش ما د ر ش رفت وگفت ـــ آ د م قحطی بود که تو زن این گـــد ا شد ی ـ

ا صلا ح ســـر

روزی د وتا د وست باهم صحبت میکر د ند ـ اولی گفت ــ من هیچ وقت پول سلمانی نمید هم ـ

د ومی با تعجب گفت ـ  به نظر من چنین چیزی غیر ممکن است ـ

اولی با خند ه گفت ـ تعجب ند ارد ـ هـــر وقت موی های سرم بلند میشود با زنم جنگ میکنم  آن وقت او همه موهای سرم را میکند

بــوق ز د ن

 روزی یک زن با بچه اش سوار تاکسی شد ن  کـــرایه تاکسی  بیست افغانی بود زن به  تاکسی وان بیست وپنج روپیه د اد   درایور تاکسی گفت ــ   پنج افغانی زیاد  دادی  ـ  زن گفت فرق نمیکنه  از پنج افغانی برای بچه ام بوق بــزن ـ

د اکتــر با انصاف

 نرس با عجله پیش د اکتر جــراح رفت و گفت ـــ آقای د اکـــتر  مریضی که د یــروز عملیات کــرد ید  قیچی و پنس   داخل شکمش ماند ه است ـ

داکتــر ـــ زود باش تا نمــرد ه پول قیچی و پنس را از او بگـــیر ـ

د رس تاریخ

معلم تاریخ از شاگــردی کــه د و  سال در صنف چهارم بخـــاطر  مضمون تاریخ ناکام مانــد ه بود  پـــر سید ــ  احمـــد شاه بابا  چــی کـــر د ؟

شاگــر د جــواب د اد  ــ هیچی ـ مـــرا د و سال ناکام کـــر د ـ

ســـایه شاه

د رویشی زیـــر  ســایه  الاغش استراحت مــیکرد  ـ شاه از آنجا  می گذشت درویش را د ر حــال استــراحت د یـــد ـ

به د رویش گفت ــ ای مـــرد این جا چی میکنی ؟

د رویــش گفت ــ  عـمـــر شاه دراز باد ــ زیـــر سایه شما زنــــد گی مــی کنم ـ

خــــاک بــازی

 پیر زن ـ آقای داکتــر ـ برای پسرم خیلی پر یشانم او بیشتر وقتش را د ر کوچه به خــاک بازی می گــذ ر انــد ـ

د اکــتر خانم این نگرانی نـــد ارد چون بیشتر بچه ها  چنین کار را انجام مید هند ـ

پیر زن ـــ  بله زیاد نگران نیستم زن ا و از این کــار ناراحت میشود ـ

مســابقه فــوتبال

 سر معلم ـــ چرا اینقد ر دیــر به مکتب آمد ی ؟

شاگــرد ــ  من یک مسابقه فوتبال خواب مید یدم ـ چون بازی به وقت اضافی کشیده شد ناچار شد م خواب بمانم تا نتیجه آن مـعــلوم شــود ـ

 چپه اش کــن

روزی فیلی روی سوراخ مورچه ها ایستاد ه بــود ـ مــورچه ها عصبانی شــد ند و روی فیل ریختند ـ فیل تکانی خــورد و همه آنهــا  را روی زمین ریخت  به غیر از یک مورچه  ـ   همه مورچه ها یکصد ا فریاد زد ند ـــ  مــورچه خفه اش کن ــ گــرد اش را بگیر و چپه اش کــن ـ

د فــاع از خــود

روزی قاضی به یک زنــد انی قــوی هیکل گفت ـــ آ قا شما متهم  به قتــل هستید ـ آیــا از خــود تان د فــاع می کنیــد ـ

متهم گفت ـــ بله ـــ دستبند مـــرا باز کنید تا ببینید چطــور از خـــود م د فـــاع می کنــم ـ

نـــگاه

شاگرد ی طــوری به قیافه معلم خیــره شد ه بود کــه معلم نا راحت شد و پــرسید ـــ چـــرا اینطور نــگاه می کنـــی ؟

شاگــر د گفت ـــ هیچی ـــ می خواستم ببینم که روی د یــگر شما کجاست ــ چــون د اخل مکتب می گــویند شما آد م دو رویی هستــید ـ

 صفــر بــی ارزش

شا گــردی کــه د ر امتحان نمــره 10 گرفته بــود از معلم پــر سید ـــ مغلم صاحب صفــر ارزش د ارد ؟

معلم گفت نـــی ـ

 شاگـــر د گفت ــــ پس لطفاً یک صفــر بی ارزش جلــوی این 10 بگذاریــد ـ

ر ئیس جمهــور

پــد ر ــــ پسرم بــرو از پسر همسایه  که همسن تو است  و شاگرد اول صنف شد ه یاد بگیــر ـ

 پســر ـــ  پدر جان شما که همسن رئیس جمهور هستید پس  چـــرا ر ئیس جمهور نشد ید ـ

شــورت

فیلی د ر حوض ای  شنا میکــرد ـ موشی  از راه رسید و گفت ــ  بیا بالا به تــو کار د ارم ـ فیل از حوض بالا شد

موش گفت ــ دیگر با تو کار ند ارم ـ

فیل با کنجکاوی پــرسید ـــ برای چی مــرا صد ا کــرد ی ؟

 مــوش گفت ــ خــواستم ببینم  شورت مـــرا تو پو شید ه ای ـ

د وستــی حیــوانات

روزی فیلی زخمی شد او را عمل جــراحی کــرد ند پس از عملیات  وقتی د اکتر  از اطاق بیرون آمـــد با تعجب  د یــد که مــورچه ای جلوی د ر قــد م میزند جلــو رفت و پــر سید ـــ اینجا چـــی مــی خــوا هــی ؟

مــورچه گفت ــ د اکتـــر جان آمــد ه ام تا اگـــر لا زم شد بــرای فیل خــون بــــــد هـــم ـ

د ستــور پزشک

د اکتـــر ـــ این همــه قا شق د اخل شکم شما جــه کار میکنــد ؟

مـــر یض ـــ دفعــه پیش کـــه مراجعه کـــرد ه بودم خــود تان گفتیــد روزی یک قا شق بخورم ـ

د عـــای د انش آمــوز

پسر ی د رخــانه راه میرفت و پشت سر هم میگفت خــد ایا ـــــ لند ن را پایتختفـــرانسه کــن ـ

مــــاد رش گفت ـــ پسرجان این حــرف ها جیست که میزنی مگر عقلت را از  د ست د اد ی ؟

پســر گفت ـــ آ خــر امــروز د ر پارچه ای امتحان خود نوشته ام که لنـــد ن پایتخت فــرانسه است ـ

مـــرد دهقان

مــرد مغروری که بالای سر دهقانی ایستاد ه بـــود و کار کـــرد نش را نگاه میکـــرد  بــه دهقان گفت ـــــ بکار بکار هــرچه تو بکاری مــا مــی خــوریم ـ

د هقان گفت  ـــ ریشقــه مــی کــارم ــــــ

چهـــار پا

شخصی از مـــرد کج چشمی پــرسید ـــ راست است می گــویند که شما یکی را د و تا می بینید ؟

مــرد کج چشم گفت ـــ بلی بلی همان طــوریکه شما را حالا چهار پا میبینم ـ

نگاه به نامحــرم

گویند شخصی با زنی زنا کــرد ولی چشمهایش را بسته بــود زن پرسیدچــرا چشمــهایت را بسته ای ؟

مرد گفت ــــ نظر کرد ن به نا محــرم شرعــاً حــرام است ـ

پارچه یخ زد ه

پــد ر ـــ پسرم برو پارچــه امتحان ات را بیارتا ببینم ـ

احمــــد ــــ بابا پارچه امتحانم را یخ زد ه بود گذاشتم کنار بخاری

پـــد ر ـــ چـــرا پارچه امتحانت یخ زد ه ؟

احمــــد ـــ چون تمام نمره هایم صفر است ـ

د نیا بی وفـــا

بیماری را از معاینه خانه داکتر بخانه آورد ه بود ند د ر حالیکه د اکتر او را جــواب د اده بود بیمار با ناله گفت ـــــ زن بلاخره د اکتر د رد مـرانگفت ؟

زنش گفت ـــ چیزی مهمی نیست کمی ضعیف شد ی باید تقــــویت شوی ـ

بیمار گفت ــــ خوب همان گوسفند ی که د ر حولی نگهد اری میکنی کباب کن تا بخورم وقوت گیرم ـ

زنش گفت ـــ نی بابا آن گــوسفند مال مـــراسم فاتحه تو است ـ

یـــا علی

د زد ی به خانه روضه خوانی  رفته و تمام اثاثیه اورا جمع کـــرد وقتی خواست آنها را از زمین بر د ارد گفت یا علـــی ـــ

روضه خــوان از صد ای او بید ار شد و دست د زد را گــرفت و گفت ـــــ هـــرچه که من د ر مــد ت عمــر خویش با یــا حسین جمع کـــرد ه ام تو می خـــواهی با یک یا علـــی گفتن همه را ببری ؟ این بی انصافـــی نیست ؟

چنـــد ان نـــر هم نبود

مرد ی د رکاروانی الا غش را گــم کـــرد د رعوض الا غ د یگــری را گـــرفته و بار کـــرد ـ

صاحبش آمـــد و گـــرد ن الا غش را گـــرفت و بار را بر زمین انداخت ـ

مـــرد شــروع به سر وصــد ا کـــرد ـ  مـــرد م گفتند چــرا سر و صد امیکنی ؟

 گفت این الا غ من است ـ

گفتند اگــر راست می گــو یی الاغت نر بــود یا ماد ه ؟

گفت نــــر ـ

گفتنــد این الاغ که مـــا ده است ـ

جــواب د اد چنـــد ان نـــر هم نبود ـ

شکر از شوق

شخصی زنی بد اخلا ق و پیری د اشت ـ روزی نزد د وستانش گله کرد که گــرفتار این چنین زنی شد ه ام و نمی د انم چی کنم ؟

گفتند ـــ مایل استی خــد ا او را بکشـــد ؟

گفت نی ـ

گفتنـــد چـــرا ؟

گفت ـــ چونکه می تــرسم اگـــر کسی بیا ئید خبــر د هـــد که زنت مــرد ه از شوق سکته کنــم ـ

زمـــــــان

معلم خطاب به شاگــرد ــــ بهــروز بگو وقتی می گــوئیم من حمام مــیروم  تو حمام می روی او حمام میرود مــا حمام می رویم این چی زمانی است ؟

معلم صاحب اجــازه ـــ اینکه سوال نــد ارد  روز جمعــه است دیــــــگه ـ

معلم و شاگـــرد

شاگــرد ی از معلمش سوال کـــرد ــــ سعــد ی د ر چی سالی وفات کـــرد ـ

معلـــم گفت ــــ مــرگ سعــد ی د ر سالهای 690 تا 694 هجری قمــری اتفاق افتاد ـ

شاگــد گفت ـــ معلوم میشود آن بیچاره چهــار سال تمام جــا ن میــد اد ه ـ

آرزو هـــا

بزرگتــرین آرزویت چیست ؟

د لــم مــی خواست جــای چراغ ترافیکی باشم ـ

چـــرا چــراغ تــرافیکــی ؟

چــون مــی خــواستم بی د غد غه هـــر د قیقه رنک عـــوض کنم ـ

علت د ستگیــری

د ر اد اره پولیس ــــ قاضی رو به متهم کــرد و گفت ـــ این د فعه برای چی تو را دستگیر کـــرد ن ـ

متهم با قیافه مظلومانه ای جواب د اد ـــــ قاضی صاحب  براینکه پیر شد ه ام و د یگــر مثل سابق نمی توانم فـــرار کنم ـ

د ر معاینه خانه د اکتر

د اکتر بعــد از معاینه مشغول نوشتن نسخه بو د  چنــد لحظه بعد متوجه شد که بیمار هم چیزی می نویسد ـ داکتر پر سید ــــ خوب جانم تو چی مینویسی ؟

مر یض گفت ــــ د اکتر جان بعد از نسخه نوشتن شما منم وصیت نامه خود م را می نویسم ـ

باز پرس

شخصی به باز پرس  محکم مراجعه نمود و گفت ـــ خواهش میکنم خیلی زود مــرا تحویل زند ان بد هید ـ

باز پر س گفت ــ چــــرا جــانم ؟

مـــر د گفت ــــ من با خشت  به سر زنم زد م

بازپرس گفت ـــ یعنی  تو او را کشتی ؟

مـــرد گفت ـــ بلی ولی میتر سم کـــه نمرد ه باشـــد ـ

آشنا ئی کـــامل

د رویشی از بیابان می گذشت جمعی را د ید کــه سخت مشغول خــورد ن غــذ ا هستند بــد ون تعارف بر سفره آنها نشست و شروع به خــورد ن کـــردا ـ

یکــی از آن جمع پر سید ــــ د رویش با کــد ام یک از ما آشنا ئی د اری ؟

د رویش د رحــالیکه ظرف طعام را نشان می د اد گفت ـــــ با ایشان آشنا ئی کــامل د ارم ـ

پسر مــا گل نیست

معلمی د ید از شاگرد ی بــوی بــد می آید نامه ای به مــاد رش نوشت و از اوخواست تا د ر نظافتش د قت کنــد ـ روز بعــد نامه ای به این مضمون بایش ر سید ــــ پسر ما گل نیست که او را بوی کنید ـ

بنــد ه شــاکــر

و قتی پد ر پار چه امتحان پسرش را د ید و ملا حظه کــرد که بین 42 شاگرد نفر چهل و یکم شــد ه د ست هایش را به طــرف آسمان بلــند کــرد ه و گفت ــــ خــد ایا شکــر که فــرد کود ن تری هم د ر این د نیا بعـد از پسر من وجــود دارد

کـــلا ه

کلی از حمــام بیرون آ مـــد د ید کلاه اش را دزد ید ه اند ـ با حمامــی به بحث پر د اخت ـ حمامی گفت تو اینجا آمد ی کلا ه ند اشتی ـ

کل د اد زد ه گفت ـــ ای مـسلمان انصاف بــد ه آخـــر این سر از آن سر هاست که بتوا ن بی کلا ه ر فت ـ

نصیحت

پــد ری به فرزند خورد سال خود نصیحت می کــرد ــ که بلا خــره روزی همه مــا خــواهیم مــرد ـ

پسر گفت ـــــ پد ر پس یاد تان باشد کــه حتماً کلید الماری شیرینی هارا به من بــد هید ـ

نـــا راحتی

پسری نزد پزشک رفت ــ

پزشک از او پرسید ـــ پسرم د ر کجا احساس نا راحتی مــی کنی ؟

پسر گفت ـــ د اکتر جان د ر مکتب ـ

آزمایش

د اکتــر ـــ آزمایش خون شما نشان مید ه کــه چــربی خون شما خیلی زیاد است ـ

مــریض ـــ راست میگو ئید حالا چربی اش حیوانی است یا نباتی ـــ

نوکر خسته ناپذ یر

نوکر تازه وارد به خانم و آقا خانه روی کرد ه گفت ـــ من هیچ وقت از کار خسته نمی شوم چون د ر د ه کــه بود م از شش تا الا غ نگهــد اری می کــرد م  د ر حالیکه شما د و تا هستیـــد ـ

شـــا گــرد

معلم ـــ تو چقد ر کود ن استی ـــ اسکنــد ر وقتی اند ازه تو بود نصف د نیا را میشناخت ـ

شاگـــرد ـــ آخه آقا ــــ معلم او ارسطو بود نی شما ــ

خورشت زبان

مشتری ـــ غذ ا چی د اری ؟

گار سون ـــ خورشت زبان ـ

مشتری ـــــ خورشت زبان نی من اصلاً هیچوقت  چیز یکه  از د هان حیوان خارج میشود نمخورم ـــ

گــارسون ـــ خوب پس تخم مــرغ میل می فـــرما ئید ـ

خــروس عاقبت اند یش

خــروس روی به ماکیان کرد ه وگفت روی تخم هــا نخواب ـ

ماکیان ـــ برای چی؟

خـــروس ـــــ براینکه خیلی زود است ما بچه د ار بشو یم ـ

نــام مبارک

شخصی به د ید ن یکی از د وستان نزد یک خود رفت  اتفاقاً د وستش د ر خانه نبود لذا بر د ر خانه نوشت خـــر و رفت ـ روز بعــد د وستش را د ید به او گفت ـــ دیروز برای د ید ن شما آمــد م نبو د ید ــ

د وستش گفت ــــ بلی از تشریف فــرمائی شما مطلع شد م ـ

گفت ـــاز کجا فهمیــد ی ؟

گفت ـــ نام مبارک شما بـــر د روازه خانه نوشته شد ه بــود ـ

ســـر برید ه

روزی مـــردی به آرایشگاه رفته سلمان ناگهان دستش لرزید و سر مشتری را بــرید ـ مشتری فــریاد زد که واخ سر م را برید ی ـ

سلمان گفت ــــ خــاموش باش که سر برید ه حـــرف نمی زنـــد ـ

ریش بـــز

ملا نصرالد ین بر روی منبر موعظه می کــرد ـزنی د رپای منبر سخت می گریست ـ

مــلا گفت ـــ ای مرد م از این زن یاد بگیر ید کـــه چگونه گــریه از سر سوز می کند ـ

زن از جای بر خــواست وگفت ـــ ای ملا بزی د اشتم که ریشش شبیه ریش تو بود و د و روز پیش مــرد اکنون که تو ریش خود را می جنبانی به یاد بزم می افتم  و بی اختیار گــریه ام می گیرد ـ

یک هفتـــه

قـــاضی ـــــ چـــرا پول این شخــص را نمی دهی ؟

متهم ــــــ به خد ا یک سال است که به او التماس می کنم که یک هفته مهلت بـــــد ه نمی د هـــد ـ

سا عت طــلا

قــاضی ـــ راستی موقع که ساعت طــلای این آقارا د زدی کــردی هیچ نتر سید ی ـ

د زد ـــــ چــرا جناب قــاضی تر سیــد م که نکند ساعت طــلا نبا شد ـ

بیمـــــه

د انش آموز ــــ آقا من آمد ه ام خود م را بیمه کنـــم ـ

کارمنـــد بیمه ــــــ بسیار خــوب د رمقابل چی حــوادثی ؟

د انش آمــوز ــــ د ر مقابل عوارض نــاشی از لـــت وکوب معلـــم ـ

شخصی د ر مــراسم تد فین همسر یکــی از همسایگان حضور یافت وقتی به خانه آمـــد سخت متا ثر و اند وهنــاک بود ـ زنش علت را پرسیــد ـ گفت ـــــ چــرا متاثر نباشم ـ د وست من تا کنــون سه بار مــرا د ر چنین مــراسمی د عــوت کــرد ه ومن هنــوز نتوانسته ام یک بار از او چنین د عـــوتی به عمل آورم ـ

ا عتراض پیر زن

پــیر زنی نــزد د اکتر رفت ـ د اکتــر گفت ـــ دهنت را باز کـــن ـ داکـتــر خــواست چــوب را د اخل دهان پیر زن کند  کــــه یک د فعـــه پیرزن ناراحت شد ه و دست داکتر راگـــرفت و گفت ـ آیس کــریم را خــود ش مــی خــورد و چوب آن را بــه د هــن من مــــی د هـــد ـ

عــــینک

مــلا نصر الــد ین  شبــی زنش را از خــواب بیــد ار کرد و گفت ـــ عینک مـــرا فـــوراً بیــاور ـ او پرسیــد ــــ این وقت شب عینک مــی  خــواهی چی کنــی ؟

ملا گفت ـــ خــواب خــوشی میــد یــد م بعـضــی جـــا هـــای آن تــاریــک بــود و خوب نمی د یــد م ـ خـــواستم عیـنـــک بــزنم تــا خــوب هـمــه جــا را ببیــنــم ـ

ز یـنــــه

کســـی بــه مــرد عـــربی کــه به جهت کسب روزی بسیار جزع وفزع مــی کـــرد گفت ــــ مـگـــر آیــه  که روزی شما د ر آسمان است  را نخــواند ه ای ؟

عــرب گفت ــــ خـــوانــد ه ام امـــا زیــنــه ای به آن بــلــنـــد ی از کـجـــا بیاورم ـ

جنگ بین فیل وگنجشک

روزی گنجشکی کـــه اد عـــا مــی کـــرد زورش بیشتر از فیل است  تصمیم گـــرفت با فیل دعـــواکــنـــد ــ پس بــه فیـــل گفت ـــــ بیا باهـــم جنگ کنیم ـ

فیـــل قــبــول کـــرد بعــد د ستش را بالا بـــرد و به سر گنجشک کـــوبید و گفت د یـــد ی راست مــی گفتم ؟

گنجشک کـــه تمام پــر هایش ریختــه بــود گفت ـــ حالا کجـــا را د ید ی  مــن تازه لباسم را بیرون کـــرد م ـ

خـــود کشــی

شخصی طنــابی را بر کـمـــر بستــه بود پـــرسیــد ن چـــرا طنابی بــر کـمـــر بسته ای ؟

گفت ــــ مــی خـــواهم خــود کشــی کنــم ـ

گفتــنـد ــــ پس با یــــد بــه گـــرد ن ببنـــد ی ـ

گفــت ــــــ بستــــه بــود م د یـــد م خـفـــه مـــی شــوم بر کمـــر بستــم ـ

مــــر د ه بی ســواد


مـــرد تهید ست و ســاد ه انــد یشی وارد د وکان سنگ تــراش شد ه پــرسید ـ آ قا مــاد رم مــرد ه سنگ قبــر د ست د وم د ارید ؟

سنگ تــراش نگاهــی به سرو پای او اند اخت و گفت ــــ نی ند ارم چون اسم د یگری روی سنگ د ست د وم نــوشته شد ه ـ

مــرد ساد ه لــوح گفت ـــ فرقی ند اره چــون مــاد ر مــرحــوم من بی سواد است ـ

جــــایــزه پــد ر سخت

پــد ر سختی رو به پسرش کـــرد و گفت ــــ اگـــر امسال اول نمــره شــوی تو را پارک مــی بــرم تا آیس کـــریم خـــورد ن بچـــه ها را خــوب تما شا کنی ـ

اخراجـــی

د زدی وارد خــانه ای شد و تــلویزیون را خــواست ببرد ولـــی اول آنرا  روشن کـــرد ـ از قضا تلویزیون مسابقه فـــوتبال نشان مید اد  او سر گـــرم تماشا شد ه بــود که صــاحب خــانه بیــد ار شد وازاو پــرسیــد ــــ تــو کــی استــی و این جـــا چی میــکنــی ـ

د زد گفت ــــ مــن بــازی کـــن فــوتبال بــود م و رفری مـــرا اخـــراج کــــــر د ـ

نایابی د رستکار

قــاضی از د زد ی پـــرسیــد ـــــ ایــن همـــه د زد ی را تنها میکـــرد ی یا شــریک هــم د اشتی ـ

گفت ــــ تنهـــا بـــود م مـگـــر د ر این زمانه آد م د رستکار هـــم پید ا میشه که به شراکت گـــرفت ـ

خـــرید اران کتــاب

از یک کتاب فــروشی پرسیــد ند ـــ وضع کسب وکــار شما چطور است ـ

گفت ــــ بسیار بــد چــون آنهانی که پــول د ارند سواد نــد ارند و آنهاایکه ســواد د ارند

پول نـــد ارند ـ

فیل و مـــورچه

فیل و مــورچه ای به سینما رفتند ـ مــورچه چالا کی کـــرد و زود روی چــوکی نشست ـ اما فیل مــاند ه بــود کـــه چی کند ـ مــورچه وقتی اورا بــه این حــال د یــد گفت ــ ناراحت نباش  بیــا روی زانو های من بنشین ـ

ا دعــای پیامبری

شخصی نــزد پاد شا هی ا دعا کــرد که پیغمبرم و به مــن ایمان آورید ـ پا د شاه گفت ـــ معجزه تــو چیست ؟  گفت آن چــه خـــواهی ـ

پــاد شاه قفلی به او د اد و گفت ـــ ا گــر راست می گــویی این قفل را بــد ون استفاد ه از کلید باز کــن ـ

مــرد گفت ــــ مــن ادعـــای پیـــآ مبـــری کـــر د م نی اد عــــای آهنـــگــری ـ

د اکتــر د ند ان

بیمار گفت ـــ آقــای د اکتـــر این آن دنــد انی نیست کـــه مــی خــواهم آن را بکشید ـ

د اکتــر گفت ـــ صبــر د اشتــه با شیــد جــانم کــم کـــم بــه آن هــم میرسیــم ـ

از زوبیرazizi

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد