برای عشقان

عشق یعنی چه؟

برای عشقان

عشق یعنی چه؟

اندیشه های مردان بزرگا درباب زن

زن

زن همچو گل است و هر که  آن را ببوید چیزی از آن کم نشود. ـ ـ سعید نفیسی

مکر، گریه، و نخ رشتن سه خاصیتی است که خدا بزنان داده تا آنها بتوانند نـــان خود شان را در آورند. ـ ـ جاسر

زن همان کودک است منتهی کمی درشت تر. ـ ـ کلئویول

اگر از طبقه بالاتر زن بگیری بجای خویشاوند ارباب خواهی داشت. ـ ـ کلئویول

زن فرشته ای است که در ایام طفولیت پرستار ما، در دوران جوانی کامبخش ما و در روزگار پیری تسلیت ده ماست. ـ ـ ـ آره تسن

قلب زن همیشه مانند ماه در حال تغیر است و همیشـــــه مــــردی در آن وجــــــــود دارد. ـ ـ پانچ

زن عمیق تر می بیند و مرد دور تر، عالم برای مرد قلبی است و قلب برای زن عالمی. ـ ـ ـ کرابه

زن مخزن اسرار خلقت است. ـ ـ ت کارل کونزوکو

زن تاج آفرینش است. ـ ـ ـ هردر

زن! تو برای تقدیس آفریده شده ای . ـ ـ ـ جانسن

زن چون بوی خوش گل بوستان است، کمش درد سر برد و زیــــــادش ســـــــردرد آورد. ـ ـ ـ آیتی

در هر چیز زیبا چیزی از زن وجود دارد. ـ ـ ـ فونتنل

مردان قانون وضع میکنند و زنان اخلاق بوجود می آورند. ـ ـ ـ کوندورسیه

زن زیبا جهنم است، دوزخ کیف پول و بهشت چشم. ـ ـ فونتنل

مردان همانطوری خواهند بود که زنان می خواهند آنها باشند. ـ ـ ـ ناپلئون

وظیف زنان تهذیب اخلاق مدانست. ـ ـ ـ ولتر

زن دانا به مرد الهـــــــام می دهـــــد و زن زیبا مــرد را مفتون خویش می سازد و اما زن مهربان مرد را تصاحب می کند . ـ ـ

ولی زن چیست؟ زن مقبولترین اشتباه طبیعت است. ـ ـ کولی

شرح زندگی خوشبخت ترین زنان مانند تاریخ خوشبخت ترین ملل خالی از وقـــایع و حوادث است. ـ ـ ـ ژرزالیوت

تسخیر یک کشور بزرگ از تسخیر قلب کوچک  زن آسانتر است. ـ ـ ناپلئون

زن عشق خود را تا چهل سال می تواند مکتوم بدارد ولی بغض خود را تا یک ساعت هم نمی تواند پنهان کند. ـ ـ تاگور

زنان عاقل تر از مردانند زیرا کم میدانند و زیاد می فهمند. ـ ـ جمزاستفنس

عشق مرضی است که زن مولود آن است. ـ ـ ولتر

زن مخلوقی است که در او لطیف ترین و صمیمی ترین فضائل را مــــــی تـــــــوان پیـــدا کــــــرد. ـ ـ ـ جوستون

لطف زن مانند ماسه خطرناک است. ـ ـ ـ هوگو

مرد آنچه را میداند میگوید، زن آنچه را خوشایند است. ـ ـ ـ ژان ژاک روسو

تا موقعی که زن دروغ بیهوده نگوید راستگو شمرده نمی شود. ـ ـ ـ آناتول فرانس

آرزوی زن اینست کـــــــه در قفســـــی زنـــــدانی شـــــود ولی میله هـــــــــای آن از طـــــلا باشد. ـ ـ ـ ایبسن

هــر جا که زن مورد احترام است مردهای آزاده تقوی هستند. ـ ـ کارانیس

درجات ترقی یک ملت در حیات اجتماعی منوط باحترام زن است. ـ گرگوار

زن بزرگترین آزانس خبر گزاری است زیرا همیشه دستگاه گیرنده ( گوش) و پخش کننده (زبانش) کار میکند. ـ ـ ـ ولز

سکوت بهترین زینت زن است. ـ ـ ـ سفوکل

زن منشور بلوری است که از پشت آن می توان اشیاء را زیبا تر دید. ـ پتی گریلی

خشم زن مانند برق الماس میدرخشد ولی نمیسوزاند. ـ ـ تاگور

در انتقام و عشق، زن وحشی تر از مرد است. ـ ـ ـ نیچه

زن زیبا بهشت چشمانست و دوزخ روان و برزخ کیف پول. ـ ـ ـ

زنان عشوه گر و طناز شکارچیانی هستند که دوست دارنــــــــــد بشکــار بـــــروند ولی شکار را نمی خورند. ـ ـ

افکار زنان در حقیقت سایه عواطف آنان است. ـ ـ ژرژالیوت

خــــداوند شایستگی زن را در قلب او قرار داده است. ـ ـ لامارتین

زن آنقدر که زود فهم است خوش فهم نیست و ادراک سریع او الهام طبیعت است که محتاج بتامل نمی باشد و از این جهت است که ذکاوت و هـــــــوش زن بنظــــــــر سطحــــی مـــی آید. ـ ـ ـ هانری ماریون

زناان مردانش جاع را خیلی دوست میدارند و مردان گستاخ را بیشتر. ـ ـ مسلس

گلهای قشنگی وجود دارد که معطـــــــر نیست و زنــــــان زیبایی هـــــم وجـــود دارند که دوست داشتنی نیستند. ـ ـ هوئل

زن جنس عجیبی است، عاقلها را دیوانه و دیوانه ها را عاقل میکند. ـ ـ جمالزاده


اندیشه های مردان بزرگا درباب هنروزیبای

هنر و زیبایی

آنجا که زندگی باز ایستد، هنر آغاز میشود. ـ ـ

در هنر هم مانند زندگی هدف فقط آزادی و ترقی است. ـ ـ بتهوون

نیروی یک چهره زیبا، چه هیجانی در من برمیانگیزد، برای من در جهان هرگز لذتی بالاتر از آن نیست. ـ ـ ـ میکلانژ

بهترین آثار وجاهت آن چیزی است که نمی شود شرح داد. ـ ـ بیکن

هنر مبین چیزی جز خودش نیست. ـ ـ اسکاروایلد

تمام هنر ها برادر یکدیگرند، هر یک از هنر ها بر هنر های دیگر روشنایی میفکند. ـ ـ ولتر

طبیعت هنر خداست.ـ ـ دانته

کمال هنر در نهان داشتن هنر است. ـ ـ کینتلین

کسانی که در آثار هنری مطالب زشت می یابند اشخاصی فاسد هستند. آنهایی هم که در آثار هنری مطالب سودمندی می یابند با سوادان بی مایه اند. اما کسانی که برای آنها آثار هنری، جز زیبایی معنی دیگری ندارد. تنها آنها برگزیدگانند. ـ ــ اسکاروایلد

اثر زیبا هنری صورت مجلس نیست. نباید واقعه ای را ثبت کند بلکه باید آنرا داری مفهوم نماید، تشریح کند و از باطن روشن و تصریح نماید. ـ ـ مارکسیم  گورگی

هنر شمایل واقع است ـ جهانی است که گویی از نو ایجاد شده یا اینکه جهان واقیعت تکرار گشته . ـ ـ یکینسکی

هنرمند باید هنر را آشکار و خود را پنهان بدارد.این است هدف هنر. ـ ـ اسکاروایلد

هنر عبارت است از کوشش برای ایجاد یک عالم آیده آلی در برابر عالم واقعی. ـ ـ افلاطون

هنر تلخی های زندگی را افزون میسازد و باوجود این تلخیهای  زنــــــــدگی را شیـــــــرین میکنـــــد. ـ ـ شوپن

هنر نان زندگی نیست، شراب زندگی است . ـ ـ ریشتر

هنــــــر عصاره زنــــــدگی است. ـ ـ ـ پل والری

هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده، اگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است. هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند . بی هنر لغمه جبند و سختی است. ـ ـ سعدی

هنر کلید فهم زندگی است. ـ ـ ـ اسکاروایلد

زیبایی بهترین توصیه ای است که بر پیشانی زن نوشته شده. ـ ـ ارسطو

اندیشه های مردان بزرگا درباب مادر

مــــادر

ای مهر مادری که مقدسترین محبت ها هستی از وصف عظمت آسمانی تو زبان زمینی ما عاجز است.
زوبیر

برای ترقی ملت و آبادی مملکت از وساهل بیشمار دیگربوجود مادران صالح و پرورش دهنده محتاج هستیم.
زوبیر

کسانیکه بند گهواره کودکان را بدست دارند از آنها که زمام حکومتی را دردست گرفته اند موثرتر و بانفوذ ترمیباشند.
زوبیر

هر وقت مادر فاسد شد جامعه نیز فاسد میگردد.
زوبیر

مادر مهربان! هر گاه دفتر عمر را باانگشتهای خاطرات ورق میزنم و دورتر میشوم اسم ترابیشتر می بینم وحتی جای میرسم که جز نام تو چیزدیگری نیست.

مادر جلوه محق است. رضایت اورضایت خداست باید خدا را راضی نگهداشت .

عارض من ازسبزه ریش آراسته بود ولی مادرهنوزوقتی ازمن صحبت میکرد مردم خیال میکردند پسرش طفل شیرخواریست .
زوبیر

مـــــــادر خوب شاهکارطعبیت است. 
گرتوی

میراثی که از پدرم به من رسیده تنها قیافه ای زشت و اندامی نا موزون مثل قیافه و اندام خودش بود اما روزگار چیزدیگری بمن عطا کرد که از قیافه عزیزم از گنجینه ی فکر و اخلاق خود بمن ارزانی داشته است.
زوبیر

مادر فــــرشته آسمانی است که خداوند موقتا ًجسمی باو عاریت داده. 
زوبیر

نمونه و سرمشقی که دایماً در مقابل چشم طفل قرار گرفته.

 زوبیر

خوب و بد رفتار طفل همـــــه وقت مربوط بمادر است.
زوبیر

مادر! مانند ستاره مقدس در آسمان ابدیت ثابت و درخشان میماند ماند!
زوبیر

فقط یک مادر میتواند بفهمد که دوستداشتن و خوشبخت شدن چیست چقدر دلم بحال مــــرد میسوزد که خوشبختی مادری رانمیتوان حس کند.

باید اقرا کرد زنها چون بانی اخلاق و سیرت ستوده بشرند این کار مهمتر از آنست که پرده های نقاشی عالی بکشند یا کتاب های بزرگ بنویسند یا اشعارخوب بگویند.

مادر با دستی گهواره و با دستی عالم را تکان می دهد.

هیچ چیز بقدر یک مادر با بچه خود روحپرور نیست و هیچ چیز حس حرمت و تقدس ما را بقدر مادریکه با بچه های خود احاطه شده باشد بیدارنمیکند.
گوته

مادر درخانه بمنزله آهن ربای قلب و ستاره ای قطبی چشم است.

یک مادر خوب به صد استاد و آموزگار می ارزد.
ژرژهربرت

من به سی و پنجسال رسیده بودم ولی یکبار نشد که مادرم پیش از بازگشت من بخانه خواب به چشمش آمده باشد.
آززوبیر

اندیشه های مردان بزرگا درباب عشق

عشق

کتاب محبت را بدقت مطالعه کردم، صفحات مسرت بخش آنرا مختصر یافتم و تمام اوراق را با رنج و اندوه مالامال دیدم. ـ ـ گوته

آدم باید همیشه عاشق باشد، اینست که مرد نباید ازدواج کند . ـ ـ اسکاروایلد

دنیا را محبت نجات میدهد، این مرض بزرگ بشریت را محبت میتواند مداوا کند. ـ ـ کمال الملک

عشق شیرین تر از ازدواج است برای اینکه زمان هم شیرین تر از تاریخ. ـ ـ ولتر

خوشتر از دوران عشق ایام نیست     بامداد عاشقان را شام نیست   ـ ـ ـ سعدی

زندگی خواب است و عشق رویای آن . ـ ـ ـ آلفرددوموسه

عشق تنها یک جنون نیست بلکه ترکیبی است از چندین نوع جنون. ـ ـ کارلایل

عشق درد نیست ولی بدرد آورد، بلا نیست و لیکن بلا بر سر مرد آرد. هر چند مایهء راحتست،پیرایهء آفتست. محبت محب را سوزد نه محبوب را و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را . ـ ـ ـ خواجه عبدالله انصاری

عشق روح را تواناتر میسازد و انسان را زنده دل نگه میدارد. ـ ـ توماس مان

عاشق سعی دارد بهر وسیله ای شده محبوب واقع شود از اینرو غالباً مضحک است. ـ ـ شانفر

در قضایای عشق فاصله بین پاکی و خطا فقط یک بوسه است. ـ ـ استاندال

عشق خساراتی را جبران میکند که بدوستی ممکن نیست. ـ ـ

عشق برای زن رمانی است که خود قهرمانش است و برای مرد رومانی است که خود نویسنده اش می باشد. ـ ـ

در عشق زنان نــــــــه تنهـــا دوست دارنـــــد غالب شونـــــــد بلکــــه مــــایلنـــــد مغلــوب هـم گردند . ـ ـ ویلیم مکپیس تاکری

عشق حسرت و اندوه است و خواری، عاشق مشوید اگر توانید. ـ ـ سید حسن غزنوی

کسیکه عشق میکارد اشک درو میکند . ـ ـ ـ پلینی

عشق به اندازه مرگ قوی است، حسادت باندازه قبر بی رحم است. ـ ـ آوازه سلیمان

عشق کور نیست، عشق بیشتر می بیند نه کمتر ، ولی چون بیشتر می بیند حـــــــــاضر است کمتـــــر ببیند. ـ ـ ـ ژولیوس گوردون

عشق دریائی از احساسات است که از هر طرف محاط شده از مخارج رنگارنگ. ـ تامس

عشق معمــــــار عالــــم است . ـ ـ هزید

تشویش ها ، رویا ها ، آه ها ، آرزو ها و اشکها از ملا زمان جدائی ناپذیر است. ـ شکسپیر

عشق افسر زندگی و سعادت جاودانی است . ـ ـ گوته

پا فشاری در عشق ضعف ما را نشان میدهد نه قوت مارا. ـ ـ لارو شفوکو

عشق اگ یک قسم جنون نباشد، عصاره ای است از دماغهای ضعیف. ـ ـ شوپنهار

عشــــوه گــــری شامپاین عشق است . ـ ـ

هجـــر، آتش عشق را تیز تر و وصال آن را قوی تر میکند .ـ ـ

در عشق پیروز کسی است که پای بفرار مینهد. ـ ـ ناپلئون

چقدر عاقلند آن افرادی که در عشق احمقند. ـ ـ

آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت میگیرد حتماً عشقــــــی بـــــدون ازدواج در آن رخنــه خواهد کرد. ـ ـ بینامین فرانکلین

عشق کور است و عشلق نمی توانند کارهای احمقانه ای را که مرتکب می شوند ببینند. ـ ـ شکسپیر

کوچکترین شراره امید برای زائیـــدن عشق کافی است. ـ ـ استاندال

عشق جرقه سوزان و سرگردانیست که از قلبی میجهد و اخگر خود را در سینه جوشان دیگری جای میدهد. ـ ـ امرسن

عشق چراغ راه زندگیست. ـ ـ تاگور

عشق زودتر از نسیمی که ببوستان میوزد در قلب نفوذ میکند . ـ ـ ویه لاند

عشق شبنمی است که از اسمان به غنچه قلب انسان می نشیند. ـ ـ ارسن هوسه

ممکن است که طفل در هنگام تولد زیبا باشد ، لیکن دلربائی وقتی آغاز میشود که در گرفتار عشق میگردد. ـ ـ لابرویر

عشق آتش روانسوزی اسن که هر قدر شعله آن بیشتر شود زودتر خاموش میگردد. ـ ـ

عشق چیزی است که ابتدا بانسان بال میدهد تا بعداً بهتر بدامش اندازد. ـ ـ اشمیت

عشق حکومت ظالمانه ای است که هیچکس را عفو نمی کند . ـ ـ کرنی

روی دروازه قلبم چنین نوشتم: عبور ممنوع. ولی عشق خندخ کنان وارد شد و گفت: من همه جا داخل می شوم. ـ ـ هربرت شیپمن

عشق نزاعی است طولانی بین مردو زن. ـ ـ کلودفادر

عشق یعنی تفاهم کامل بین دو جنس متفاوت. ـ ـ مادام دواشتال

هیچ خدمتی صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نیست. ـ ـ ولتر

شمایل معشوق مانند سایه همه جا با عاشق همراه است. ـ ـ ـ سنت پرو

وجاهت دامی است که طبیعت برای عقل گسترده است.ـ ـ ـ له دی

عالیترین نشئه ها و ظالمترین دشمنان عشق است . ـ ـ بای لی

عشق نیرومند ترین و قــــوی تــرین عواطف انسانی است زیرا در آن واحد روح و فکــر و جسم انسان را تسخیر کرده و تحت تاثیر خود قرار میدهد. ـ ـ ـ ولتر

عشق آتشی است که با چند قطره آب خاموش می شود. ـ ـ شوپنهاور

بهترین رباعیـــات دنیا


----------------------ZUBAIR------------------




رباعیات عمر ZUBAIR



من بنده عاصیــــم رضـائـــی تـــو کجــاست

تاریک دلم نـــــور و صفائـــی تـو کجاسـت

برمن بهشت ار بــطا عـــت بخشــــــــــــی

این مـــزد بود لطف و عطــــای تو کجاسـت

نیکی و بـــدی کــه نهـــــــاد بشــــــراست

شادی و غمــــــی که در قضا و قدر است

با چــــرخ مکــن احواله کانـــدر ره عقــل

چـــرخ از تـــو هزار بار بیچـاره تراسـت

زنهـــار زجـــام مـــی مرا قوت کنیــــــد

وین چهـــره کهــربا چــــو یاقوت کنیــــد

چـــون مرده شوم ببــــاده شویـــد مـــــرا

وز چـــوب رزم تخـتـه تابـوت کنید مــرا

هــــر جاه که گلـــی و لاله زار بــودست

آن لاله زخـــــون شهر یــــار بــــودسـت

هــــر برگ بنفشه کــــز زمین میـــرویــد

خالیست کـــه بر روی نگـــاری بــودست

لب بــر لب کــوزه بــردم از غــــایـت آز

تازو طلبــم واسطــه عمــــــــــــــر دراز

لب بـــر لب مــن نهـــاده میگفت بـــــراز

می خـــور کــه بــدین جهان نمی آئی بـاز

تا زهــره و مــه در آسمــان گشت پـــدید

بهتــر زمی نــاب کسی هیچ نـــدیــــــــــد

مـــن در عجبــم ز می فروشان که ایشـان

به زآنچــه فروشنــد چــی خواهنـد خریـد

بــر خیز و بیا بتـــــا بـــــــرای دل مــــــــا

حـــل کـــن به جمـــال خویشتــن مشکل ما

یک کــــوزه شراب تا بهم نـــوش کنیــــــم

زان پیش کــــه کـــوزه ها کننـــد از گل ما

گـــر می نخـــوری طعنــه مــزن مستانــرا

بنیاد مکـــــن تو حیلــــه و دستــانـــــــــــرا

تو غـــره بدان مشو که می نخـــــــــــوری

صد لقمه خــــوری که می غلامست آنـــرا

هــر چند که رنگ و بـــوی زیباست مـــرا

چون لالـــه رخ و چو سرو بلاست مــــرا

معلـــوم نشد کـــه در طــرب خـــانه خاک

نقاش ازل بهـــر چه آراست مـــــــــــــــرا

مــائیم و مــی و مطــرب و این کنـج خــراب

جان و دل و جـــام و جامه در رهــن شـراب

فارغ ز امیــــــد رحمــت و بیــــــم عــــذاب

آزاد ز خــــاک و باد و از آتــــــــــش و آب

آن قصـــر کــه جمشید در آن جــــام گرفت

آهـــو بچه کـــرد و شیــــر آرام گــــــرفت

بهـــرام که گـــور میگرفتی همـــه عمـــــــر

دیـــدی چـــه گونـــه گـــور بهـرام گـــرفت

ابـــر آمد و باز بــر سبـــزه گــــــــــریست

بی بـــاده ارغـــوان نمی بایــــــــــد زیسـت

این سبزه کـــــــه امــــروز تماشاگه ماسـت

تا سبـــزه خاک مـــــــا تماشا گــه کیـــست

اکنــــــونکه گل سعـــادتت پــــر بــــارست

دست تـــو زجــام می چـــرا بیکـــار است

می خـــور که زمـــانه دشمنی غــداراست

دریافتــــن روز چنیـــن دشــــــوار اســت

ای چـــرخ فلک خـــرابی از کینه تــــوست

بیـــدادگـــری شیــوه دیــرینه تـــــــــــوست

ای خــــــاک اگـــــر سینـــــه تـــو بشکافنـد

بس گــــوهـــر قیمتی در سینـــــــه تــوسـت

این کــــوزه چـــون من عاشق زاری بوده ست

در بنــــــد سر زلـــف نگـــــــاری بـــوده ست

این دسته کـــه برگـــردن او می بینـــــــــــــی

دستی است که بر گـــردن یـــاری بـــوده ست

پیش از مـــن و تـــو لیل و نهاری بـــــوده ست

گـــردنده فلـــک نیز بکــــاری بـــــــــوده سـت

هــــرجا که قــــدم نهـــی تو بـــر روی زمیـــن

آن مـــــردمک چشـــم نگـــآری بــــــــوده ست

تـــا چنـــد زنم بــــروی دریــــــــا هـــا خشت

بیــــزار شدم ز بت پـــــرستــــان و کنـــــشت

خیــــــام کـــه گفت دوزخـــی خواهد بـــــــود

کـــه رفت بـــه دوزخ و کـــه آمد زبــــــهشت

چــون لاله بنو روز قــــدح گیـــــــر بــدست

با لالـــه رخـــی اگـــــــر ترا فــرصت است

می نـــوش بخـــرمی که این چــــرخ کهــــن

ناگاه تـــرا چـــون خاک گــــردانــــــد پسـت

با سرو قـــدی تازه تــــر از خــــــرمن گـــل

از دست منــــه جام می و دامـــــن گـــــــــل

زان پیش کــــــه ناگـــــه شود از بـــاد اجــل

پیــــراهن عمــــــر ما چــــو پیـــراهــن گــل

ایــــام زمانه از کســـی دارد ننــــــــــــگ

کـــو در غــم ایـــام نشینـــــــــد دلتنــــــگ

مـــی خــور تو در آبگینــــه با ناله چنـــگ

زان پیش کـــــه آبگینــــه آید بـــــــر سنگ

در کـــارگــه کـــوزه گری رفـــــتم دوش

دیــــدم دو هـــزار کـــوزه گویا و خموش

ناگاه یکـــی کوزه بـــر آورد خـــــــروش

کــو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

مــرغی دیدم نشسته بـــــر باره طــــوس

در پیش نهـــــاده کلـــــــــه کیکــــاووس

بــــا کله همـی گفت که افسوس افسـوس

کو بانگ جرسها و کجا ناله کـــــــــوس

از جملـــه رفتـــگان ایــــــن راه دراز

باز آمــده کیست تا بما گــــــــوید بــاز

پس بر سر این دو راهــــه آز و نیــاز

تا هیچ نمانــــی که نمی آیی بــــــــــاز

دی کــــوزه گری بدیـــدم انــدر بــازار

بــر پاره گلــی لگد همی زد بسیـــــــار

و آن گـــل بزبان حال با او می گــفـت

مـــن همچــــو تو بوده ام مرا نیــکودار

این اهـــل قبــور خاک گشتنــد و غـــبار

هـــر ذره ز هر ذره گــــــرفتند کنـــــار

آه این چه شراب است که تا روز شمـار

بیخود شده و بیخـــبر ند از همه کــــــار

ایـــدل غم این جهـــان فرسوده مخــــور

بیهوده نئی غمــان بیهــوده مخــــــــــور

چــون بوده گذشت و نیست نـابوده پدیـد

خــوش باش غم بوده و نابوده مخــــــور

آن لعـــل در آبگینــــه ساده بیـــــــــار

و آن محـــرم و مونس هـر آزاده بیـار

چون میدانـــی که مــدت عالـــم خاک

باد است کــه زود بگــذرد باده بیـــــار

یک قطـــره آب بــود با دریــــــا شد

یک ذره خـــاک با زمین یکتــا شـــد

آمــد شدن تو اندرین عالــــــم چیست

آمد مگسی پدید و نا پیــــــدا شـــــــد

یک جام شراب صــد دل و دیــــن ارزد

یک جــرعه می مملکت چیــــــــن ارزد

جــز باده لعل نیست در روی زمیــــــــن

تلخــی که هـــزار جــان شیریــــن ارزد

یاران مــوافق همـــه از دست شدنــــــــد

در پای اجــل یکان یکان پست شــدنــــــد

خـــوردیم ز یک شراب در مجلس عمـــر

دوری دو سه پیشتــر زما مست شـدنــــــد

هم دانه امیـــد به خرمن مـــــانــــــــــد

هم باغ و سرای بـــی تو و مـــن مانــد

سیم و زر خویش از درمــی تا بجــوی

با دوست بخـــور گر نه بدشمن مــانـــد

هـــرگــز دل مــن ز علــم محــروم نشد

کم مــاند ز اسرار کــه معلـــوم نشـــــد

هفتـــاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد کــــــه هیچ معلـــوم نشــــــد

هـــر راز که انـــدر دل دانـــا باشـــد

بایــد که نهفتـــه تر ز عنقــا بــــاشـــد

کانـــدر صدف از نهفتــگی گــــردد در

آن قطره کــه راز دل دریــــــا بــاشـد

هـــر صبح که روی لالـــه شبنــم گیـرد

بالای بنفشه در چمـــن خـــم گیــــــــرد

انصاف مـــرا ز غنچـــه خوش مــی آید

کو دامن خویشتـــن فـــراهم گیـــــــــرد

ای دوست بیـــــا غــم فـــردا نخـــوریم

وین یکــدم عمــر را غنیمت شمـــریـــم

فردا کـــه ازین دیر فنا در گــــــذریـــم

با هفت هـــــــزار سالگــان سر بسریـم

بر خیــزم و عـــزم باده نــــــاب کنـــم

رنگ رخ خـــود به رنگ عنـــاب کنـم

این عقل فضول پیشه را مشتــی مـــــی

بر روی زنـــم چنانـــکه در خواب کنـم

بـــر مفرش خـــاک خفتگان می بینـــــــم

در زیر زمیـــن نهفتگان مـــــــی بینــــــم

چنـــدانکه به صحــــرای عدم مـــی نگرم

نا آمدگـــان و رفتــــگان مـــــــی بینـــــــم

چــون نیست مقام ما در ایــن دهــــر مقیم

پس بی مــی و معشوق خطائیست عظیـــم

تا کـــی ز قدیــم و محدث امیــــدم و بیــم

چون من رفــتم جهــان چه محدث چه قدیم

من مـــی نه بهــر تنگدستــی نخـــــورم

یا از غم رسوایی و مستــــی نخــــورم

من می ز برای خـــوشدلی می خـوردم

اکنــون که تــــو بر دلم نشستی نخــورم

هـــر یک چندی یکـــی بــرآید کــه منـــم

با نعمت و با سیم و زر آیــــــد کــه منــم

چــــون کارک او نظـــام گیـــــرد روزی

ناگـــه اجل از کمین بـــرآیــــد که منــــم

از دی کـــه گـــذشت هیچ ازو یــاد مکـــن

فردا کـــــه نیامـــده ست فریاد مکـــــــــن

بر نامـــده و گـــذشته بنیــــــــــاد مکـــــن

حالـــی خوش بـــاش و عمر بر باد مکــن

ای دیـــده اگـــر کــورنهــی گــور ببیــن

وین عالـــم پرفتنـــه و پر شور ببیــــــن

شاهان و سران و سروران زیــر گلنـــد

روهای چـــو مــه در دهـــن مــــور ببین

چون حاصل آدمــــی در این شورستــان

جــز خوردن غصـه نیست تا کنــدن جـان

خــرم دل آنکه زین جهـــان زود بــــرفت

و آسوده کسی کــه خــود نیامد به جهـــان

رنـــدی دیــدم نشسته بــر خنگ زمیـــن

نه کفــر و نه اسلام و نه دنیا و نه دیــن

نه حق و نه حقیــقت نه شریعت نـه یقین

انــدر دو جهان کــرا بود زهره ایـــــن

نتوان دل شاد را بــــه غـــم فـــرسودن

وقت خــوش خـود بسنگ محنت سودن

کس غیب چــه داند که چه خواهد بودن

می باید و معشوق و به کــــــام آسودن


آنکس که منـــزه است زآب و گـــل مــا

بی از عدم است خلــــوت محفــــل مـــا

نــــامش از پرده بســـر زبــــان می آیـد

والله کــــه نیست جــــای او جــز دل ما

ای دانــــه ازین مـــزرع اندیشــه بـــرا

یعنــــی زطلســم الفت ریشــــه بــــــرا

افســـردگی لفظ بمعنــــــی مپسنــــــــد

در شیـشـه چو رنگ باده از شیشه بـرا

از یکســـو بیــدل آمد از یکســـو مـــا

او از عـــــدم و مـــا ز جهان یکتــــا

در عالـــم ادراک بهــــم جمـع شدیـم

چــــون وانگـــریم او کجا و ما کجـا

گــــر ذره شـــوقی بخیـــال است تــــرا

صــد عمـــر ابد در تـــه بـال است تــرا

بــــی عشق اگــــر آفتـاب خواهی گشتن

هشــــدار که عقــاب زوال است تـــــرا

روزی دو دریـــن انجمن لهــــــولعب

جمیعت حال خــویش را بــاش سبــب

از علــم و عمل مکوش جز بر اخلاق

از مذهب و ملت مگــزین غیـــر ادب

این علـــم و فنــون باب ســراغ دگـــر است

آئینــــه نمـــای گـــل بـــاغ دگــــــــــر است

حـــق را بـــدلایـــل نتــــــوان فهمیــــــــدن

در خـــــانه خـــــورشیـد چراغ دگــر است

آن جلـــوهء بی نشــــان کـــه رنگ و نی بـوست

پیـــدائی و پنهـــانی از حــــــــرف مگـــــــوست

پنهــــان ز انسان کـــه آنچــــــه انــــدیشی نیست

پیــــدا چنـــانکه هـــــر چه مــــــی بینــی اوست

آن حسن کـــــه آئینهء امکان پــــرداخت

هـــر ذره بصد هـــزار خورشید نواخت

با اینهمــه جلـــوه بـــود در پردهء غیــب

تا انسان گـــــل نکــرده خود را نشناخت

بـــی اسم و صفت دلــت بخــــود محــرم نیست

بی رنگ و بــــــو بهــــــار جــــز مبهــم نیست

عالــــم بوجــود تــــــو و من مــــوجـــود است

گـــــر موج حبـــاب نیست دریـــــا هـــم نیـست

ای آنکــــه فلک بــــه نشهء طرف تـــــو نیست

نحـــو همه حرف و صوت جز صرف تو نیست

خــــامــوش نشیـن زبـــــان آفـــــــــاق از تسـت

تــــا در سخنی حــــرف تو هــم حرف تو نیست

بـــا آنکــــه همیشـــه جای از دیــده مـــاست

هـــم حائل جلـــوه هـــای از دیدهء مـــــاست

تحقیق چــــراغی است کــــه گر وانگــــری

تاریکــــی پیش پــــــای او دیدهء مـــــــاست

تــــا گوشــهء فقــرت چمن همــت نیست

هـــر جا باشی رهـــایی از ذلــت نیـست

بــــر قـــرب بساط خســـروان می نازی

غافل که به حضرت خودت عزت نیست

حـــرف تحقیق کانســـوی مـــا و مــن است

افســـانهء صفت شنیـــــدن و دم زدن اســت

خــــواهی بزمین بـــال فشان خواه بچـــرخ

آب گــــل عنقـــا ز جهـــــان سخـــن اسـت

تــــا کی پــــرسی مقـــام دلـــدار کجاست

وآن شـــاهـــد نا نمــوده رخسـار کجاست

مـــــژگان تــــو گــــر حجاب بینش نشود

در خــــانهء آفتــــــاب دیــــوار کجـاست

ماییم و دو چشــــم چـــون دو نقش پــایت

مشتاق خـــــــرام آمـــــــــدن انشــــــایت

هــــر چنـــد ز دیده میروی همچو نگـــاه

یــــارب ز تـــــو خـــالی ننمایـــد جـایـت

خــــوش باش بهـــر حــال تمــاشا این است

مـــی نوش و ببال مشــرب مــــــا این است

عــــالم قفس است تـــا تو در بنـــد خـــودی

از دلتنگــــی بـــــرآی صحـــرا ایــن است

دردی نچشیــــدم کـــه دوای تـــــو نـــداشت

آهــــی نکشیـــدم کــــه هــــوای تو نـداشـت

اشکــــی نفشـــاندم کـــه بـــراه تـــو نبــــود

رنگــــی نشکستـــم کـــه صدای تو نــداشت

افتـــــادن طشت مــــا ز بــام خــورشید

در ذره شکسته است جــــام خــورشیـد

یعنی ببساط عجـــــزی نـــــــازی داریم

بـــر سایه نـــــوشته ایم نــام خـورشیــد

آن دم کــــه حقیقت قــــدم پیـــدا شـــد

دانی کـــه چگونه کیف و کم پیدا شــد

مــا را او دیــد هستــی آمــد بوجـــود

خـــود را دیدیم تـــــا عـــــدم پیدا شـد

هـــــر دیــده کـــه عبــرتی نگیــرد کور است

هـــــر شهـــد کـــه لــذتی نبخشـد شـور است

رختیکــــه تغیــــر نپـــــذیــــــــرد کـفن است

آن خانــــــه کــــه تبـــدیل نیــــابد گـور است

آهنـــگ جلالیـــکه بمش زیــــر شـــود

چــــون وانگــــری جمــال تاثیر شـــود

آن بادهء شعلـــه گون که دارد خورشیـد

در ســاغر مــاه چـون رسد شیر شـــود

انکــــار و جـــدل بخـــود فــروشان گفتنـــد

تصــدیق و سلامت بخمــــوشــان گفتنـــــــد

آن معنــــی راحت کــه جهان طالب اوسـت

حـــــرف است که بـــا پنبـــه بگوشان گفتند

آدم زادی کـــــــه معتبـــــر میگــــــردد

بعـــــد از عمـــــری پـــــدر میگـــــردد

تحصیل کمــــــال جهـــلا این همه نیست

خــــر کره به یک دوسال خر میگـــردد



ZUBAIR_JANAZIZI@YAHOO.COM
ادامه مطلب ...