برای عشقان

عشق یعنی چه؟

برای عشقان

عشق یعنی چه؟

ضرب المثلها


ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه ا ست
به یک گل بها ر نمیشه
گل پشت روی نداره
به بهانه آسیا دید ن یار میر ی
مشک آنست که خود بوئید نیکه اعطا رگوئید

بزک بزک نمیر که بهار آیید

کوه به کوه نمیرسه آ د م به آ د م میرسه
د وری و د و ستی
کسی نگو یید که د وغم ترش است
پیری و هزار علت
ا نگور خو ب دانه میشه زن خو ب هم بیهوه
بز بسته نبین با ز کن رقص را ببین
به شتر گفتن غمزه کن پا لیز را خراب کرد
با ماه نشینی ماه شوی با د یگ نشینی سیا ه
سا لیکه نیکو ست از بها راش پیدا ست
ابر همانطور که می غوره نمی با ره
صدا ی طبل ا ز د ور خوش است
آب که پیدا شد تیمم نا روا ست
لغمه را اندا زه دهن بر دا ر


نیکی و پر سش
دست اش به آلو نمیرسد میگه آ لو ترش است
ده کجا درختها کجا
نا مش کلا ن ده اش ویرا ن
عا قل نکند کا ری که با ر آ رد پشیمانی
صد با ر به اند یش یک با ر بیا ند از
زبا ن سر خ سر سبز ببا د مید ه
خربو زه خوب نصیب کفتا ر است
میخوا هی نشوی رسوا همر نگ جما عت باش
از نوکیسه قرض نکن قرض میکنی خر ج مکن


آ ب که از سر گذ شت بچه زیر پا ست
د رختی که به زمین بیگا نه بشا نی صدا تبر میشنوی
زیبا ئی د ر سیرت است نی در صورت
با سوراخ زنبور بازی مکن
کلاه همسایه را به شب مگر بپوشی
جنگ سر شیار آشتی سر خرمن
شف شف نی شفتا لو
مر بی داری مربا بخو ر
پیر ی و محرکه گیری
بز غم جا ن برده قصاب غم پهی



ما ر گز یید ه از ریسما ن سیا ه هم میتر سه
نز ن به دروا زه کسی انگشت که نزند به دروازه تو مشت
سر بیگنا ه سر دار میره بالای دار نمیره
آ د م که پاک است چی حاجت به باک ا ست
مرچ را نبین که ریزه بشکن ببین چی تیزه
ما ر ا ز پونه بد میبره بالا ی سوراخ اش میرویید
زیر کا سه نیم کاسه است
تا نباشد چیزکی مرد م نگویند چیز ها
آ موخته خور بهه از میراث خور
تا احمق در جها ن باشد مفلس خوار نمیما ند
به زن نگو به چها ر سوی بگو
ذ ره ذ ره جمع کن تا عا قبت د ریا شود
شتر د یدی ند ید ی
ا ز د ود اش کور شد م از آتش اش گرم نشد م
ا ز آتش خاکستر به عمل میآ ید
حسا ب به مثقا ل بخشش به خروا ر
برا در با برادر حسا بش برا بر
د روا زه شهر را میتوا ن بست دهن مرد م را نی
زخم شمشیر جو ر شو د زخم زبا ن نی


شکمبه و گرد ن قصاب
مرغ زیرک بدا م است
چا ه کن آخر به چاهست
د ود از چو ب پوده خیز د
من نبا شم جها ن نبا شد
مهمان مهمان را دوست ند اره صا حب خا نه هر دو
د ست تنها صدا ندا ره
گل از گل رنگ میگیره آ د می از آ د می
هم به میخ میز نی هم به نهل
نی سیخ بسوزد نی کبا ب


شنید ن کی بود ما نند د ید ن
شرا ب هر چه کهنه شود نشه دیگر د ارد
شرا ب مفت را قا ضی هم میخو ره
اول چا ه بکن با ز فکر د بل کن
شتر سوا ری د ولا دولا نمیشه
حلوا حلوا دهن شیرین نمیشه
سوا ره را بگیر که پیا ده بجا ست
جها ن آ ب برد تورا خوا ب
غم ند ا ری بز بخر
د یر آ ید د رست آ ید

تاریخ وقایع افغانستان ا ز 1998 تا 2001 م

د اکتر محمد یوسف صد راعظم سابق افغانستان د ر آلمان وفات یافت ـ

4/2/1998

د ر اثر زلزله شد ید د ر ولایت تخار حد اقل پنج هزار تن جا ن خود را از د ست د اد ند ـ

19/3/1998

یک بال طیاره بو ئینگ مربوط شرکت هوا ئی آریانا د ر جنوب ولایت کابل سقوط کـــرد ـ

29/4/1998

مذ اکرات میان نمایند ه گان طالبان و علمای جبهه متحد د ر اسلا م آ باد آ غاز شد ـ

8/8/1998

طالبان برای بار د وم کنترول شهر مزار شریف را بد ست گر فتند ـ

8/8/1998

نه دیپلومات و یک خبر نگار ایرانی د ر قونسلگری آنها د ر شهر مزار شر یف توسط طالبان به قتل رسیـــــــد نـــد ـ

11/8/1998

شهر تالقان و لایت تخار بد ست طالبا ن افتاد ـ

8/8/1998

طالبان د ست به قتل عام اهالی و افراد مسلح مزار شر یف زد نــد ـ

20/8/1998

د و اردوگاه نظامی د ر ولایت خوست و ننگر هار هــد ف حملا ت موشکی امریکا قرار گر فت ـ

1/9/1998

د ولت اسلامی ا یران اعلان کرد که یک مانور بزرگ نظامی را د ر سرحد ات افغانستان اجرا خواهد کــرد ـ

13/9/1998

ولایت بامیان بد ست طالبا ن تصرف شد ـ

فبروری 1999

طالبان سر مجسمه بامیان را منهد م ساختند ـ

18/7/1999

ملا محمد عمر رهبر طالبان طی اعلامیه ای تحریم امریکا علیه طالبان را محکوم کـــرد ـ

27/7/1999

طالبا ن حمله وسیع را بخاطر تصرف و لایات شمال کابل براه اند اختند ـ

15/10/1999

بد نبال تحریم ا قتصاد ی طالبان پرواز طیارات آر یانا به خارج کشور ممنوع ا علا ن گر د ید ـ

25/10/1999

سازمان ملل متحد اعتبار حکومت برهان الد ین ربانی را به حیث د ولت قانونی افغانستان برای یکسال دیگـــر تمد ید کــر د ـ

18/3/2000

ر اد یو ی طالبان د ر کابل اعلا ن کـــرد که مراسم سال نو خلا ف شریعت اسلا می است و نبا ید تجلیل گـــر د د ـ

26/3/2000

امیر اسماعیل خان و الی سابق هرات ا ز ز ند ان طالبان د ر قند هار فرار کـــر د ـ

26/2/2001

ر ادیو طا لبان د ر کابل فتوا ئی را به نشر رسا نید که اسا س آن با ید تمام مجسمه ها د ر افغانستان نابود گـــرد د ـ

9/3/2001

طالبان مجسمه هـــا ی بامیان را که یکی از جمله آ ثار باستانی نایاب د ر جهان بود تخر یب کــر د ند ـ

3/4/2001

احمد شاه مسعود به د عوت مقامات پارلمان اروپا ئی به آن قاره سفر کـــر د ـ

9/9/2001

احمد شاه مسعود د ر منطقه خواجه بها الد ین و لایت تخار توسط د و نفر عربی که خود را خبر نگار معرفی کرد ه بو دند به شها د ت ر سید ـ

25/9/2001

طالبا ن سفارت امریکا را د ر کابل به آتش کشید ند ـ

7/10/2001

عملیا ت نظامی امریکا د ر افغانستان آغاز گـــر د ید ـ

26/10/2001

طالبان عبد الحق قوماند ان سابق مجا هد ین را اسیر و با همراهانش د ر ولایت لوگر اعد ام کــرد ند ـ

9/11/2001

شهر مزار شریف بد ست نیرو های جبهه متحد ملی افغانستان فتح شد ـ

13/11/2001

آخرین پایگاههای نظامی طالبان د ر اطراف شهر کابل از تصرف آنان خارج شـــد ـ

16/11/2001

اولین دسته از سربازان برتانوی د ر میدان هوائی بگرام پیا د ه شد ند ـ

25/11/2001

اسیران طالبان و القاعد ه د ر داخل قلعه جنگی مزار شریف شورید ند و صد ها نگهبان و اسیر کشته شــــــد ند ـ

2/12/2001

یک د سته از سربازان فرانسوی به مید ان هوا ئی مزار شریف پیا د ه شد ند ـ

5/12/2001

حامد کرزی به حیث رئیس اد راه موقت افغانستان تعین گرد ید ـ

6/12/2001

جلسه بن به پایان رسید ـ

7/12/2001

نیروی های مخالف طالبان کنترول ولایت قندهار را بدست گرفتند ـ

11/12/2001

موسفیدان قندهار، حامد کرزی را به زیارت شیر سرخ برده دستار بر سرش گذاشتند ـ

12/12/2001

جورج بوش رئیس جمهور امریکا فرمانی را امضا کرد که به اساس آن امریکا به زنان و کودکان افغانستان کمک میکند ـ

14/12/2001

حامد کرزی رئیس اداره موقت افغانستان برای اتحاف دعا به روح پاک احمد شاه مسعود به پنجشیر رفت ـ

16/12/2001

امریکا اعلان کرد که برای دستگیری ملا محمد عمر رهبر طالبان ده ملیون دالر جایزه تعین کرده است ـ

16/12/2001

دونالد رمزفیلد وزیر دفاع امریکا برای مذاکره وارد افغانستان شد ـ

21/12/2001

اولین دسته از نیروهای حافظ صلح بین المللی به کابل رسیدند ـ

22/12/2001

حامد کرزی و اعضای کابینه اش طی مراسمی در کابل حلف وفاداری یاد کردند و به صفت اعضای حکومت قانونی افغانستان شناخته شدند ـ

22/12/2001

ایالات محتده امریکا اداره موقت افغانستان را به رسمیت شناخت ـ

23/12/2001

اولین کابینه موقت در کابل تشکیل جلسه داد ـ

1/1/2002

توافقی مبنی بر جابجا شدن قوای چندین ملیتی بین اداره موقت افغانستان و قوماندان بریتانوی این قوا در کابل به امضا رسید ـ

4/2/2002

اولین سرباز امریکائی در نزدیک شهر گردیز به قتل رسید ـ

5/1/2002

موافقتنامه استقرار نیروی های بین المللی حافظ صلح رسماً در کابل امضا شد ـ

6/2/2002

امریکا اعلان کرد که یک تعداد زندانیان طالبان و القاعده را به زندان گوانتانامو در کیوبا انتقال میدهد ـ

7/1/2002

تونی بیلر نخست وزیر برتانیه بطور غیر مترقبه از افغانستان دیدن کرد ـ

11/1/2002

اولین دسته از اسیران طالبان و اعضای سازمان القاعده از میدان هوایی قندهار به زندان گوانتانامو در کیوبا منتقل شدند ـ

17/1/2002

کولن پاول وزیر امور خارجه امریکا از کابل دیدن کرد ـ

19/1/2002

حامد کرزی رئیس اداره موقت افغانستان برای مذاکره با رهبران عربستان سعودی به آنکشور رفت ـ

19/1/2002

نه تبعه افغانی که سال گذشته طیاره شرکت آریانا را ربوده و به انگلستان آمده بودند در یک محکمه آنکشور مجرم شناخته شدند ـ

21/1/2002

کنفرانس دو روزه بخاطر بحث و جمع آوری کمک برای اعمار مجدد افغانستان در توکیو پایتخت جاپان گشایش یافت ـ

22/1/2002

حامد کرزی بعد از کنفرانس توکیو به چین رفت و با مقامات آنکشور ملاقات نمود ـ

25/1/2002

کوفی عنان سر منشی سازمان ملل متحد عازم کابل گردید ـ

25/1/2002

کمیسون 21 نفری برای تدارک لویه جرگه در کابل موظف گردید ـ

26/1/2002

حامد کرزی طی یک سفر رسمی به امریکا رفت و با جورج بوش رئیس جمهور آنکشور ملاقات نمود ـ

29/1/2002

نیروهای امنیتی در شهر کابل به خلع سلاح گروهای مسلح پرداختند ـ

4/2/2002

ایگورو ایوانف وزیر دفاع روسیه برای مذاکره با رهبران افغانستان وارد کابل شد ـ

14/2/2002

داکتر عبدالرحمن وزیر هوانوردی اداره موقت افغانستان در داخل میدان هوایی کابل به قتل رسید ـ

3/3/2002

در اثر زلزله شدید اضافه از صد ها نفر در ولایات شمالی و شمال غربی افغانستان جان خود را از دست دادند ـ

بترین های دنیای خنده

ملا نصر الد ین و دوستش

روزی ملا نصر ا لد ین با یکی از د وستش از جا ئی عبور میکر دند وبرای رفع خستگی کنار رود خانه  ای نشستند د ر همین میان  بادی  با صد ای بلنــد از د وستش خارج شــد فــوراً د وستش سنگی برد اشت و د ر جایی که نشسته بــــود محکم کـــوبید  ـ ملا نصر الد ین  گفت  صدا را از بین بـــردی حالا د ر فــکر از بین بــرد ن بوی هم باش ـ

از غلام حسین چی کم د اری

معلم به حسین گفت ـ  تو چــرا  این قــد ر تنبل استی مگــر از غلام حسین  که همیشه شاگرد اول است  چی کـــم د اری ؟  حسن گفت ـ خوب این که معلو م  است یک غلام را ـ

حاضر جــوابی

شخصی میگفت ـ به خانه یکی از د وستان رفته بود م ـ بچه ای د اشت چهار ساله از او پرسید م  تو دختر استی یا پسر ؟ ناگهان د ید م که پطلو نش را پائین کشیـــــد ـ

گرفتن ریش شیطان

شخصی شیطان را د رخواب د ید  ریش او را محکم گــرفته و چند سیلی بروی زد ه و گفت ـ ای ملعون  برای فریب د اد ن مــرد م  ریش خود را د راز کــرد ه ای ؟ من تورا به جــزای خود میرسانم ـ

این بگفت و خواست سیلی د یگری بزند که ناگهان از خواب بید ار شد و ریش خـــود را د ر دست خویش د یـــد و خجل شــد ـ

فیل و مورچه

روزی یک مورچه با  یک فیل ازد واج کــرد چند ماه گذشت یکروز فیل و مورچه  با هم اختلا ف پید ا کــر د ند ـ فیل خواست پایش را روی مورچه بگذاردکه ناگهان مورچه فریا د زد ـ اگــر به من رحــم نمی کنی  به بچــه  فیل د اخــــل شکمم رحـــــم کـــن ـ

شکر کــرد ن

شخصی الا غش را کم کرد ه ود و گــرد شهر مگشت و شکر میکرد ـ گفتند چرا شکر میکنی ؟

گفت ـ برای اینکه اگر من روی خر  ام  نشسته بود م امروز چهار مین روز گم شد ن من و الاغم می بود ـ


گد ا وثروتمند

گــد ائی د ر خانه یکــی از ثروتمند ان  که غلامانی د اشت رفت وچیزی خواست او شنید که صاحب خانه میگو ید ـ

ای مبارک به قنبر بگو به جوهر بگوید و جوهر به یاقوت بگوید  و یاقوت به سائل بگوید  که خد ا بد هد ـ

گد اچون چنین شنید د ست خود را بلند کــرد و گفت ـ

خــدایا به جبرائیل بگو   به اسرافیل و میکا ئیل بگــوید  تا اوهم به عزرائیل بگوید که جان این ثروتمند بخیل را بگــیرد ـ

فقیر و ثروتمند

فقیر به ثروتمند ـ سلا م علیکم کجاتشریف میبرید ؟

ثروتمند گفت ـ قد م میزنم  تا اشتها پید ا کنم ـ شما کجا میروید ؟

فقیر گفت  من اشتها د ارم قد م میزنم تا خوراکی پید ا کنم ـ

آرزو سخت

 از یک آد م سختی پر سید ن ـ تو د ر دنیا چی آرزو د اری ؟

او جواب د اد ـ آرزو د ارم  کل شوم تا د یگر  پول سلما نی ند هم ـ

صفر

 ما د رــ احمد جا ن اگر گفتی  چی فرقی میا ن د ما سنج و  پار چه ای امتحان است ؟

احمـــد ــ   هیچ ما در  جان چون هــر کد ام که  صفر نشان بد هند تن آد م میلر زد ـ

سیب

باغبا ن ـــ  ای بچه بالا ی د رخت چی کــار میکنی ؟

بچــه ـــ خیلی معذ رت میخواهم  یکی از سیب ها   از د رخت افتا ده بود  آمد م تا آن را سر جا یش بگــذ ارم ـ

 د ر شیشه

د اکتر ــــ چــرا د وا ها یتان را نمی خــور ید ؟

مر یض ــــ آخــر چیکار کنم د اکتر ؟ روی شیشه د وا نوشته است مواضب باشید د ر شیشه همیشه بسته با شد ـ

 آ دم قحطی

روزی مرد ی خند ان د وستش را د ید ـ دوستش از او پرسید چرا می خنــــد ی ؟

 مــر د گفت ــــ امروز که از خا نه بیرون می آمد م د ختر چها ر ساله ام از من پول خواست  گفتم ند ارم ـ  او خیلی عصبا نی شد ه  وپیش ما د ر ش رفت وگفت ـــ آ د م قحطی بود که تو زن این گـــد ا شد ی ـ

ا صلا ح ســـر

روزی د وتا د وست باهم صحبت میکر د ند ـ اولی گفت ــ من هیچ وقت پول سلمانی نمید هم ـ

د ومی با تعجب گفت ـ  به نظر من چنین چیزی غیر ممکن است ـ

اولی با خند ه گفت ـ تعجب ند ارد ـ هـــر وقت موی های سرم بلند میشود با زنم جنگ میکنم  آن وقت او همه موهای سرم را میکند

بــوق ز د ن

 روزی یک زن با بچه اش سوار تاکسی شد ن  کـــرایه تاکسی  بیست افغانی بود زن به  تاکسی وان بیست وپنج روپیه د اد   درایور تاکسی گفت ــ   پنج افغانی زیاد  دادی  ـ  زن گفت فرق نمیکنه  از پنج افغانی برای بچه ام بوق بــزن ـ

د اکتــر با انصاف

 نرس با عجله پیش د اکتر جــراح رفت و گفت ـــ آقای د اکـــتر  مریضی که د یــروز عملیات کــرد ید  قیچی و پنس   داخل شکمش ماند ه است ـ

داکتــر ـــ زود باش تا نمــرد ه پول قیچی و پنس را از او بگـــیر ـ

د رس تاریخ

معلم تاریخ از شاگــردی کــه د و  سال در صنف چهارم بخـــاطر  مضمون تاریخ ناکام مانــد ه بود  پـــر سید ــ  احمـــد شاه بابا  چــی کـــر د ؟

شاگــر د جــواب د اد  ــ هیچی ـ مـــرا د و سال ناکام کـــر د ـ

ســـایه شاه

د رویشی زیـــر  ســایه  الاغش استراحت مــیکرد  ـ شاه از آنجا  می گذشت درویش را د ر حــال استــراحت د یـــد ـ

به د رویش گفت ــ ای مـــرد این جا چی میکنی ؟

د رویــش گفت ــ  عـمـــر شاه دراز باد ــ زیـــر سایه شما زنــــد گی مــی کنم ـ

خــــاک بــازی

 پیر زن ـ آقای داکتــر ـ برای پسرم خیلی پر یشانم او بیشتر وقتش را د ر کوچه به خــاک بازی می گــذ ر انــد ـ

د اکــتر خانم این نگرانی نـــد ارد چون بیشتر بچه ها  چنین کار را انجام مید هند ـ

پیر زن ـــ  بله زیاد نگران نیستم زن ا و از این کــار ناراحت میشود ـ

مســابقه فــوتبال

 سر معلم ـــ چرا اینقد ر دیــر به مکتب آمد ی ؟

شاگــرد ــ  من یک مسابقه فوتبال خواب مید یدم ـ چون بازی به وقت اضافی کشیده شد ناچار شد م خواب بمانم تا نتیجه آن مـعــلوم شــود ـ

 چپه اش کــن

روزی فیلی روی سوراخ مورچه ها ایستاد ه بــود ـ مــورچه ها عصبانی شــد ند و روی فیل ریختند ـ فیل تکانی خــورد و همه آنهــا  را روی زمین ریخت  به غیر از یک مورچه  ـ   همه مورچه ها یکصد ا فریاد زد ند ـــ  مــورچه خفه اش کن ــ گــرد اش را بگیر و چپه اش کــن ـ

د فــاع از خــود

روزی قاضی به یک زنــد انی قــوی هیکل گفت ـــ آ قا شما متهم  به قتــل هستید ـ آیــا از خــود تان د فــاع می کنیــد ـ

متهم گفت ـــ بله ـــ دستبند مـــرا باز کنید تا ببینید چطــور از خـــود م د فـــاع می کنــم ـ

نـــگاه

شاگرد ی طــوری به قیافه معلم خیــره شد ه بود کــه معلم نا راحت شد و پــرسید ـــ چـــرا اینطور نــگاه می کنـــی ؟

شاگــر د گفت ـــ هیچی ـــ می خواستم ببینم که روی د یــگر شما کجاست ــ چــون د اخل مکتب می گــویند شما آد م دو رویی هستــید ـ

 صفــر بــی ارزش

شا گــردی کــه د ر امتحان نمــره 10 گرفته بــود از معلم پــر سید ـــ مغلم صاحب صفــر ارزش د ارد ؟

معلم گفت نـــی ـ

 شاگـــر د گفت ــــ پس لطفاً یک صفــر بی ارزش جلــوی این 10 بگذاریــد ـ

ر ئیس جمهــور

پــد ر ــــ پسرم بــرو از پسر همسایه  که همسن تو است  و شاگرد اول صنف شد ه یاد بگیــر ـ

 پســر ـــ  پدر جان شما که همسن رئیس جمهور هستید پس  چـــرا ر ئیس جمهور نشد ید ـ

شــورت

فیلی د ر حوض ای  شنا میکــرد ـ موشی  از راه رسید و گفت ــ  بیا بالا به تــو کار د ارم ـ فیل از حوض بالا شد

موش گفت ــ دیگر با تو کار ند ارم ـ

فیل با کنجکاوی پــرسید ـــ برای چی مــرا صد ا کــرد ی ؟

 مــوش گفت ــ خــواستم ببینم  شورت مـــرا تو پو شید ه ای ـ

د وستــی حیــوانات

روزی فیلی زخمی شد او را عمل جــراحی کــرد ند پس از عملیات  وقتی د اکتر  از اطاق بیرون آمـــد با تعجب  د یــد که مــورچه ای جلوی د ر قــد م میزند جلــو رفت و پــر سید ـــ اینجا چـــی مــی خــوا هــی ؟

مــورچه گفت ــ د اکتـــر جان آمــد ه ام تا اگـــر لا زم شد بــرای فیل خــون بــــــد هـــم ـ

د ستــور پزشک

د اکتـــر ـــ این همــه قا شق د اخل شکم شما جــه کار میکنــد ؟

مـــر یض ـــ دفعــه پیش کـــه مراجعه کـــرد ه بودم خــود تان گفتیــد روزی یک قا شق بخورم ـ

د عـــای د انش آمــوز

پسر ی د رخــانه راه میرفت و پشت سر هم میگفت خــد ایا ـــــ لند ن را پایتختفـــرانسه کــن ـ

مــــاد رش گفت ـــ پسرجان این حــرف ها جیست که میزنی مگر عقلت را از  د ست د اد ی ؟

پســر گفت ـــ آ خــر امــروز د ر پارچه ای امتحان خود نوشته ام که لنـــد ن پایتخت فــرانسه است ـ

مـــرد دهقان

مــرد مغروری که بالای سر دهقانی ایستاد ه بـــود و کار کـــرد نش را نگاه میکـــرد  بــه دهقان گفت ـــــ بکار بکار هــرچه تو بکاری مــا مــی خــوریم ـ

د هقان گفت  ـــ ریشقــه مــی کــارم ــــــ

چهـــار پا

شخصی از مـــرد کج چشمی پــرسید ـــ راست است می گــویند که شما یکی را د و تا می بینید ؟

مــرد کج چشم گفت ـــ بلی بلی همان طــوریکه شما را حالا چهار پا میبینم ـ

نگاه به نامحــرم

گویند شخصی با زنی زنا کــرد ولی چشمهایش را بسته بــود زن پرسیدچــرا چشمــهایت را بسته ای ؟

مرد گفت ــــ نظر کرد ن به نا محــرم شرعــاً حــرام است ـ

پارچه یخ زد ه

پــد ر ـــ پسرم برو پارچــه امتحان ات را بیارتا ببینم ـ

احمــــد ــــ بابا پارچه امتحانم را یخ زد ه بود گذاشتم کنار بخاری

پـــد ر ـــ چـــرا پارچه امتحانت یخ زد ه ؟

احمــــد ـــ چون تمام نمره هایم صفر است ـ

د نیا بی وفـــا

بیماری را از معاینه خانه داکتر بخانه آورد ه بود ند د ر حالیکه د اکتر او را جــواب د اده بود بیمار با ناله گفت ـــــ زن بلاخره د اکتر د رد مـرانگفت ؟

زنش گفت ـــ چیزی مهمی نیست کمی ضعیف شد ی باید تقــــویت شوی ـ

بیمار گفت ــــ خوب همان گوسفند ی که د ر حولی نگهد اری میکنی کباب کن تا بخورم وقوت گیرم ـ

زنش گفت ـــ نی بابا آن گــوسفند مال مـــراسم فاتحه تو است ـ

یـــا علی

د زد ی به خانه روضه خوانی  رفته و تمام اثاثیه اورا جمع کـــرد وقتی خواست آنها را از زمین بر د ارد گفت یا علـــی ـــ

روضه خــوان از صد ای او بید ار شد و دست د زد را گــرفت و گفت ـــــ هـــرچه که من د ر مــد ت عمــر خویش با یــا حسین جمع کـــرد ه ام تو می خـــواهی با یک یا علـــی گفتن همه را ببری ؟ این بی انصافـــی نیست ؟

چنـــد ان نـــر هم نبود

مرد ی د رکاروانی الا غش را گــم کـــرد د رعوض الا غ د یگــری را گـــرفته و بار کـــرد ـ

صاحبش آمـــد و گـــرد ن الا غش را گـــرفت و بار را بر زمین انداخت ـ

مـــرد شــروع به سر وصــد ا کـــرد ـ  مـــرد م گفتند چــرا سر و صد امیکنی ؟

 گفت این الا غ من است ـ

گفتند اگــر راست می گــو یی الاغت نر بــود یا ماد ه ؟

گفت نــــر ـ

گفتنــد این الاغ که مـــا ده است ـ

جــواب د اد چنـــد ان نـــر هم نبود ـ

شکر از شوق

شخصی زنی بد اخلا ق و پیری د اشت ـ روزی نزد د وستانش گله کرد که گــرفتار این چنین زنی شد ه ام و نمی د انم چی کنم ؟

گفتند ـــ مایل استی خــد ا او را بکشـــد ؟

گفت نی ـ

گفتنـــد چـــرا ؟

گفت ـــ چونکه می تــرسم اگـــر کسی بیا ئید خبــر د هـــد که زنت مــرد ه از شوق سکته کنــم ـ

زمـــــــان

معلم خطاب به شاگــرد ــــ بهــروز بگو وقتی می گــوئیم من حمام مــیروم  تو حمام می روی او حمام میرود مــا حمام می رویم این چی زمانی است ؟

معلم صاحب اجــازه ـــ اینکه سوال نــد ارد  روز جمعــه است دیــــــگه ـ

معلم و شاگـــرد

شاگــرد ی از معلمش سوال کـــرد ــــ سعــد ی د ر چی سالی وفات کـــرد ـ

معلـــم گفت ــــ مــرگ سعــد ی د ر سالهای 690 تا 694 هجری قمــری اتفاق افتاد ـ

شاگــد گفت ـــ معلوم میشود آن بیچاره چهــار سال تمام جــا ن میــد اد ه ـ

آرزو هـــا

بزرگتــرین آرزویت چیست ؟

د لــم مــی خواست جــای چراغ ترافیکی باشم ـ

چـــرا چــراغ تــرافیکــی ؟

چــون مــی خــواستم بی د غد غه هـــر د قیقه رنک عـــوض کنم ـ

علت د ستگیــری

د ر اد اره پولیس ــــ قاضی رو به متهم کــرد و گفت ـــ این د فعه برای چی تو را دستگیر کـــرد ن ـ

متهم با قیافه مظلومانه ای جواب د اد ـــــ قاضی صاحب  براینکه پیر شد ه ام و د یگــر مثل سابق نمی توانم فـــرار کنم ـ

د ر معاینه خانه د اکتر

د اکتر بعــد از معاینه مشغول نوشتن نسخه بو د  چنــد لحظه بعد متوجه شد که بیمار هم چیزی می نویسد ـ داکتر پر سید ــــ خوب جانم تو چی مینویسی ؟

مر یض گفت ــــ د اکتر جان بعد از نسخه نوشتن شما منم وصیت نامه خود م را می نویسم ـ

باز پرس

شخصی به باز پرس  محکم مراجعه نمود و گفت ـــ خواهش میکنم خیلی زود مــرا تحویل زند ان بد هید ـ

باز پر س گفت ــ چــــرا جــانم ؟

مـــر د گفت ــــ من با خشت  به سر زنم زد م

بازپرس گفت ـــ یعنی  تو او را کشتی ؟

مـــرد گفت ـــ بلی ولی میتر سم کـــه نمرد ه باشـــد ـ

آشنا ئی کـــامل

د رویشی از بیابان می گذشت جمعی را د ید کــه سخت مشغول خــورد ن غــذ ا هستند بــد ون تعارف بر سفره آنها نشست و شروع به خــورد ن کـــردا ـ

یکــی از آن جمع پر سید ــــ د رویش با کــد ام یک از ما آشنا ئی د اری ؟

د رویش د رحــالیکه ظرف طعام را نشان می د اد گفت ـــــ با ایشان آشنا ئی کــامل د ارم ـ

پسر مــا گل نیست

معلمی د ید از شاگرد ی بــوی بــد می آید نامه ای به مــاد رش نوشت و از اوخواست تا د ر نظافتش د قت کنــد ـ روز بعــد نامه ای به این مضمون بایش ر سید ــــ پسر ما گل نیست که او را بوی کنید ـ

بنــد ه شــاکــر

و قتی پد ر پار چه امتحان پسرش را د ید و ملا حظه کــرد که بین 42 شاگرد نفر چهل و یکم شــد ه د ست هایش را به طــرف آسمان بلــند کــرد ه و گفت ــــ خــد ایا شکــر که فــرد کود ن تری هم د ر این د نیا بعـد از پسر من وجــود دارد

کـــلا ه

کلی از حمــام بیرون آ مـــد د ید کلاه اش را دزد ید ه اند ـ با حمامــی به بحث پر د اخت ـ حمامی گفت تو اینجا آمد ی کلا ه ند اشتی ـ

کل د اد زد ه گفت ـــ ای مـسلمان انصاف بــد ه آخـــر این سر از آن سر هاست که بتوا ن بی کلا ه ر فت ـ

نصیحت

پــد ری به فرزند خورد سال خود نصیحت می کــرد ــ که بلا خــره روزی همه مــا خــواهیم مــرد ـ

پسر گفت ـــــ پد ر پس یاد تان باشد کــه حتماً کلید الماری شیرینی هارا به من بــد هید ـ

نـــا راحتی

پسری نزد پزشک رفت ــ

پزشک از او پرسید ـــ پسرم د ر کجا احساس نا راحتی مــی کنی ؟

پسر گفت ـــ د اکتر جان د ر مکتب ـ

آزمایش

د اکتــر ـــ آزمایش خون شما نشان مید ه کــه چــربی خون شما خیلی زیاد است ـ

مــریض ـــ راست میگو ئید حالا چربی اش حیوانی است یا نباتی ـــ

نوکر خسته ناپذ یر

نوکر تازه وارد به خانم و آقا خانه روی کرد ه گفت ـــ من هیچ وقت از کار خسته نمی شوم چون د ر د ه کــه بود م از شش تا الا غ نگهــد اری می کــرد م  د ر حالیکه شما د و تا هستیـــد ـ

شـــا گــرد

معلم ـــ تو چقد ر کود ن استی ـــ اسکنــد ر وقتی اند ازه تو بود نصف د نیا را میشناخت ـ

شاگـــرد ـــ آخه آقا ــــ معلم او ارسطو بود نی شما ــ

خورشت زبان

مشتری ـــ غذ ا چی د اری ؟

گار سون ـــ خورشت زبان ـ

مشتری ـــــ خورشت زبان نی من اصلاً هیچوقت  چیز یکه  از د هان حیوان خارج میشود نمخورم ـــ

گــارسون ـــ خوب پس تخم مــرغ میل می فـــرما ئید ـ

خــروس عاقبت اند یش

خــروس روی به ماکیان کرد ه وگفت روی تخم هــا نخواب ـ

ماکیان ـــ برای چی؟

خـــروس ـــــ براینکه خیلی زود است ما بچه د ار بشو یم ـ

نــام مبارک

شخصی به د ید ن یکی از د وستان نزد یک خود رفت  اتفاقاً د وستش د ر خانه نبود لذا بر د ر خانه نوشت خـــر و رفت ـ روز بعــد د وستش را د ید به او گفت ـــ دیروز برای د ید ن شما آمــد م نبو د ید ــ

د وستش گفت ــــ بلی از تشریف فــرمائی شما مطلع شد م ـ

گفت ـــاز کجا فهمیــد ی ؟

گفت ـــ نام مبارک شما بـــر د روازه خانه نوشته شد ه بــود ـ

ســـر برید ه

روزی مـــردی به آرایشگاه رفته سلمان ناگهان دستش لرزید و سر مشتری را بــرید ـ مشتری فــریاد زد که واخ سر م را برید ی ـ

سلمان گفت ــــ خــاموش باش که سر برید ه حـــرف نمی زنـــد ـ

ریش بـــز

ملا نصرالد ین بر روی منبر موعظه می کــرد ـزنی د رپای منبر سخت می گریست ـ

مــلا گفت ـــ ای مرد م از این زن یاد بگیر ید کـــه چگونه گــریه از سر سوز می کند ـ

زن از جای بر خــواست وگفت ـــ ای ملا بزی د اشتم که ریشش شبیه ریش تو بود و د و روز پیش مــرد اکنون که تو ریش خود را می جنبانی به یاد بزم می افتم  و بی اختیار گــریه ام می گیرد ـ

یک هفتـــه

قـــاضی ـــــ چـــرا پول این شخــص را نمی دهی ؟

متهم ــــــ به خد ا یک سال است که به او التماس می کنم که یک هفته مهلت بـــــد ه نمی د هـــد ـ

سا عت طــلا

قــاضی ـــ راستی موقع که ساعت طــلای این آقارا د زدی کــردی هیچ نتر سید ی ـ

د زد ـــــ چــرا جناب قــاضی تر سیــد م که نکند ساعت طــلا نبا شد ـ

بیمـــــه

د انش آموز ــــ آقا من آمد ه ام خود م را بیمه کنـــم ـ

کارمنـــد بیمه ــــــ بسیار خــوب د رمقابل چی حــوادثی ؟

د انش آمــوز ــــ د ر مقابل عوارض نــاشی از لـــت وکوب معلـــم ـ

شخصی د ر مــراسم تد فین همسر یکــی از همسایگان حضور یافت وقتی به خانه آمـــد سخت متا ثر و اند وهنــاک بود ـ زنش علت را پرسیــد ـ گفت ـــــ چــرا متاثر نباشم ـ د وست من تا کنــون سه بار مــرا د ر چنین مــراسمی د عــوت کــرد ه ومن هنــوز نتوانسته ام یک بار از او چنین د عـــوتی به عمل آورم ـ

ا عتراض پیر زن

پــیر زنی نــزد د اکتر رفت ـ د اکتــر گفت ـــ دهنت را باز کـــن ـ داکـتــر خــواست چــوب را د اخل دهان پیر زن کند  کــــه یک د فعـــه پیرزن ناراحت شد ه و دست داکتر راگـــرفت و گفت ـ آیس کــریم را خــود ش مــی خــورد و چوب آن را بــه د هــن من مــــی د هـــد ـ

عــــینک

مــلا نصر الــد ین  شبــی زنش را از خــواب بیــد ار کرد و گفت ـــ عینک مـــرا فـــوراً بیــاور ـ او پرسیــد ــــ این وقت شب عینک مــی  خــواهی چی کنــی ؟

ملا گفت ـــ خــواب خــوشی میــد یــد م بعـضــی جـــا هـــای آن تــاریــک بــود و خوب نمی د یــد م ـ خـــواستم عیـنـــک بــزنم تــا خــوب هـمــه جــا را ببیــنــم ـ

ز یـنــــه

کســـی بــه مــرد عـــربی کــه به جهت کسب روزی بسیار جزع وفزع مــی کـــرد گفت ــــ مـگـــر آیــه  که روزی شما د ر آسمان است  را نخــواند ه ای ؟

عــرب گفت ــــ خـــوانــد ه ام امـــا زیــنــه ای به آن بــلــنـــد ی از کـجـــا بیاورم ـ

جنگ بین فیل وگنجشک

روزی گنجشکی کـــه اد عـــا مــی کـــرد زورش بیشتر از فیل است  تصمیم گـــرفت با فیل دعـــواکــنـــد ــ پس بــه فیـــل گفت ـــــ بیا باهـــم جنگ کنیم ـ

فیـــل قــبــول کـــرد بعــد د ستش را بالا بـــرد و به سر گنجشک کـــوبید و گفت د یـــد ی راست مــی گفتم ؟

گنجشک کـــه تمام پــر هایش ریختــه بــود گفت ـــ حالا کجـــا را د ید ی  مــن تازه لباسم را بیرون کـــرد م ـ

خـــود کشــی

شخصی طنــابی را بر کـمـــر بستــه بود پـــرسیــد ن چـــرا طنابی بــر کـمـــر بسته ای ؟

گفت ــــ مــی خـــواهم خــود کشــی کنــم ـ

گفتــنـد ــــ پس با یــــد بــه گـــرد ن ببنـــد ی ـ

گفــت ــــــ بستــــه بــود م د یـــد م خـفـــه مـــی شــوم بر کمـــر بستــم ـ

مــــر د ه بی ســواد


مـــرد تهید ست و ســاد ه انــد یشی وارد د وکان سنگ تــراش شد ه پــرسید ـ آ قا مــاد رم مــرد ه سنگ قبــر د ست د وم د ارید ؟

سنگ تــراش نگاهــی به سرو پای او اند اخت و گفت ــــ نی ند ارم چون اسم د یگری روی سنگ د ست د وم نــوشته شد ه ـ

مــرد ساد ه لــوح گفت ـــ فرقی ند اره چــون مــاد ر مــرحــوم من بی سواد است ـ

جــــایــزه پــد ر سخت

پــد ر سختی رو به پسرش کـــرد و گفت ــــ اگـــر امسال اول نمــره شــوی تو را پارک مــی بــرم تا آیس کـــریم خـــورد ن بچـــه ها را خــوب تما شا کنی ـ

اخراجـــی

د زدی وارد خــانه ای شد و تــلویزیون را خــواست ببرد ولـــی اول آنرا  روشن کـــرد ـ از قضا تلویزیون مسابقه فـــوتبال نشان مید اد  او سر گـــرم تماشا شد ه بــود که صــاحب خــانه بیــد ار شد وازاو پــرسیــد ــــ تــو کــی استــی و این جـــا چی میــکنــی ـ

د زد گفت ــــ مــن بــازی کـــن فــوتبال بــود م و رفری مـــرا اخـــراج کــــــر د ـ

نایابی د رستکار

قــاضی از د زد ی پـــرسیــد ـــــ ایــن همـــه د زد ی را تنها میکـــرد ی یا شــریک هــم د اشتی ـ

گفت ــــ تنهـــا بـــود م مـگـــر د ر این زمانه آد م د رستکار هـــم پید ا میشه که به شراکت گـــرفت ـ

خـــرید اران کتــاب

از یک کتاب فــروشی پرسیــد ند ـــ وضع کسب وکــار شما چطور است ـ

گفت ــــ بسیار بــد چــون آنهانی که پــول د ارند سواد نــد ارند و آنهاایکه ســواد د ارند

پول نـــد ارند ـ

فیل و مـــورچه

فیل و مــورچه ای به سینما رفتند ـ مــورچه چالا کی کـــرد و زود روی چــوکی نشست ـ اما فیل مــاند ه بــود کـــه چی کند ـ مــورچه وقتی اورا بــه این حــال د یــد گفت ــ ناراحت نباش  بیــا روی زانو های من بنشین ـ

ا دعــای پیامبری

شخصی نــزد پاد شا هی ا دعا کــرد که پیغمبرم و به مــن ایمان آورید ـ پا د شاه گفت ـــ معجزه تــو چیست ؟  گفت آن چــه خـــواهی ـ

پــاد شاه قفلی به او د اد و گفت ـــ ا گــر راست می گــویی این قفل را بــد ون استفاد ه از کلید باز کــن ـ

مــرد گفت ــــ مــن ادعـــای پیـــآ مبـــری کـــر د م نی اد عــــای آهنـــگــری ـ

د اکتــر د ند ان

بیمار گفت ـــ آقــای د اکتـــر این آن دنــد انی نیست کـــه مــی خــواهم آن را بکشید ـ

د اکتــر گفت ـــ صبــر د اشتــه با شیــد جــانم کــم کـــم بــه آن هــم میرسیــم ـ

از زوبیرazizi

شعر های زیباو دل چسپ عاشقانه

اززوبیرAZIZI
 

عشق

درجهان جزوصل جانان کی بود درمان عشق

تـاشـــفـایـابـد دلـم ازرنـج بـی پــایـان عشــــق

جـز سرشک دیده گانم هـمـدم من نیست کـــس

ازکه پرسم راه دراین صحرای بی پایان عشق

همچومرغ بسملی درخاک وخـون غلـتـیـده ام

ســوخـته بال وپرم درآتـش ســوزان عــشـــق

ازگلـســتان محـبـت خـاربایـد چــیــد و رفــت

گـل نروید هیچـگاه ای یار در بسـتـان عـشــق

ســینه ام آ تـش گـرفت از سوز قـلب پرزغــم

دیده گانم گشت یارب غرق در طـوفان عـشـق

شــکـــوه ازکـس می نشاید زانکه درروز ازل

  ثبـت کـرد نام مرا مجـنون در دیوا ن عـشـق

"عارفی" ا شکم گرفت رنگ شفق از هـجریار

بعـد ازا ین تا زنده ام دست من و دامان عـشـق

ZUBAIR



اززوبیرAZIZI

ا

 

 

به یادت باده  در  ساغر نمی کردم چه می کردم

ز مژگانت به دل خنجر  نمی کردم چه می کردم

حدیث  زلف  مشکین تــــو  و  بخت سیاهء  خود

به گوش شامگاهـان سر نمی کردم چه می کردم

چــــو دیدم  سرخیی لعلت  سراپا  آتشم  بگرفت

اگر رغبت به این اخگر نمی کردم چه می کردم

ز هجران  تـو  شد بیت الحزن  معموره ء عشقم

خرابش  با دو چشـم  تر نمی کردم چه می کردم

چو  دیدم  شمهء  حسن  تـرا  در  چهرهء مهتاب

سفر  در  پرتو  اختر  نمـی کردم چه مـی کردم

رمــوز عشق را از چشم تـو آموختـــــم ای جان

بخود این شیوه را رهبر نمی کردم چه می کردم

به کنج خلـــــوتی  با خود  همی گفتا  اثیمت دی

به این شعر ترم خوگر نمـی کردم چه می کردم


AZIZI


 

بی تو یک روز

آسمـــــان  را اجـــــاره میسازم

مـــــاهتابی   دو بـــاره میسازم

همصدایــــی  ز کـوه می جویم

ســـــر راهـت،  گذاره میسازم

تـو رها کن مـرا به ظلمت شب

من  ز نــــامت ستــاره میسازم

بـــــــه تو از حلقه های داغ دلم

رنگ - رنگ گوشواره میسازم

کشتـــی ام، آشنای طوفان است

خـانه – دور- از کناره میسازم

برسد تـــــا به گـوش ات آوازم

نـــالـــــه را ، استخاره میسازم

ورق  زنـــــده گــی ای تلخم را

بی تـــو یک روز پاره میسازم

ZUBAIR



اشعــار

  زوبیر

کسی بنـــــام مهــر به دل خفته بود.. چه شد

گلی بــــه رنگ محبت شگفته بـــود چه شد

صدا چــــــرا ز سینه بــــاز بـــر لبم نرسید

و لب پـــــر از سخنان نگفته بــــود چه شد

چـــو اشک جــــاری من این زمان خشکید

دری کـــــه دل به تمناش سفته بود چه شد؟

و بــر درخت زنده گی دیگر نماند بار امید

شکست شاخه ولی باز گو که رود چه شد؟

بگــــو بــــــرای افقهـای خـــوب چشمانش

کسی کـــه خوبترین شعر میسرود چه شد؟





زوبیر
 

روزی که مـــرر گل رویت نظر افتاد

احساس نمــــودم که دلـــم در خطر افتاد

تا چشــــم من افتـــــاد به گلبرگ جمـالت

زیبــــایی گلهــــای بهــــار از نظـر افتاد

می خــــواستم از چشم تومحفوظ بمـــانم

کــــز برق نگاه تو به جانم شــا بـــرر افتاد

گفتم نشــــود راز دلــــم فــــــاش و لیـکن

دل خون شد و از پرده ی چشمم بدر افتاد

هر کس که شرر از خم چشمان تو نوشید

مخمــور نگاه تــــو شــــد و بی خبر افتاد

خسرو به هــوای لب شیرین تو برخاست

برخـــاست ولی مثل مگس در شکر افتاد



اشعــار

 

ناباور

اگر گویم ترا خواهم

                  ترا باور نمی آید

                                    اگر گویم نمی خواهم

                                                       مرا باور نمی آید

ندانم با کدامین واژه ها

                     حرف دلم را با تو برخوانم

                                      ندانم با کدامین واژه ها

                                                         خود را بفهمانم

اززوبیر AZIZI






اززوبیر AZIZI


دیشب بــــه سیل اشک ره خـــــواب میـــزدم

نقشـــی بیـــاد روی تــــــو بر آب میـــــــزدم

ابـــــروی یار در نظــــر و خــــرقه سوخـتـه

جـــــامی بیـــــاد گـــوشهء محــراب میـــزدم

هر مــرغ فکــر کــز سـر شاخ سخـن بجست

بازس ز طرهء تـــــو به مضـــــراب میـــزدم

روی نگــــار در نظــرم جلـــــوه مینمـــــــود

وز دور بـــــوسه بـــر رخ مهتــــاب میــزدم

چشم به روی ساقی و گــــوشم بقــــول چنگ

فالی بچشم و گـــوش درین بـــــاب میـــــزدم

نقش خیـــال روی تـــو تـــــا وقت صحبــــدم

بر کـــار گاه دیــــدهء بخــــــواب میــــــــزدم

ساقـــی بصــورت این غـــزلم کاسه میگرفـت

میگفتــــم این ســرود و می نــــــاب میــــزدم

خــــوش بود وقت حافظ و فال مــراد و کـــام

بــــر نــام عمر و دولت احبـــــــاب میــــزدم








ZUBAIR



چــــرا نــه در پــی عــزم دیار خــود باشــم

چـــرا نه خـــاک سرکـــوی یار خود باشـــم

غـــم غریبـــی و غربت چــــو بر نمی تابــم

به شهــــر خـــود روم و شهریار خود باشـم

ز محرمان ســرا پردهء وصــــال شــــــــوم

زبنـــدگان خـــداوند گار خــــــود بــــــاشــم

چو کـــار عمر نه پیداست باری آن اولـــــی

کـــه روز واقعــــه پیش نگـــار خود باشـــم

ز دست بخت گـــران خواب و کار بیسامــان

کــــرم بود گلــــه راز دار خـــــود باشـــــم

همیشه پیشه من عــــاشقی ورنـــــــدی بـــود

دگر بکوشم و مشغــــــول خـــــود باشـــــــم

بود که لطف ازل رهنمــون شــــــود حـــافظ

و گرنه تـــا باشـــــد شــــــرمسار خود باشـم






زلف بــــر باد مــده تا نــدهی بــــــربــادم

نــــاز بنیاد مکـــــن تــــا نکنــــی بنیــــادم

می مخوربا همه کس تانخورم خون جــگر

سرمکش تا نکشد سر بفلک فــــــــــریـادم

زلف را حلقـــــه مکـــن تا نکنــی در بندم

طره را تاب مـــده تـــــــا نــدهی بربــــادم

یار بیگانه مشو تــــا نبــــری از خــویشــم

غم اغیار مخـــور تا نکنــــــــی نــا شـــادم

رخ برافـروز که فارغ کنی از برگ گلـــم

قــــد برافراز کـــه از سرو کنــــــی آزادم

شمع هــر جمع مشو ورنه بســـوزی مـارا

یاد هـــر قوم مکن تــــا نروی از یـــــــادم

شهـــــره شهـــر مشــو تا ننهم سر در کوه

شــــور شیــرین منما تــا نکنـــی فرهـــادم

رحم کن بر من مسکین و بفـــــریــادم رس

تـــــا بخــاک در آصف نـــــرسد فــریــادم

حافظ از جورتو حاشا که بگردانـــــد روی

من از آن روز که در بنـــد تـــــــوام آزادم

اززوبیر AZIZI







 

قراری   با   دلـم   بستی و رفتی

قرار  من همـی  خستی  و رفتی

لبت  تا  دوش  بگشودی  نگـارا

لب   پیمانه    بشکستی  و رفتی

لگام  عشق  شو رانگیز  شیرین

به  پای  عاشقان  بستی  و رفتی

دل   دلداده  گان   بی  قـرار ات

بدیدی  پـر ز  دردستی  و رفتی

چــو بشنیدی زما وصف جمالت

چوبرق ازپیش ما جستی ورفتی

بــــه زلفت سنبل  و بر بارهء قد

چومیگفتم که سرو استی ورفتی

اثیمت را چـو دیدی طوطی آسا

فقط گفتی که نغز استی و رفتی

اززوبیر AZIZI




باغ ستاره خالیست

 

بیگانه با خـــــودستم از دیگران چــــه گویم

در دست سرنــــوشتم از این و آن چه گویم

مهتاب پشت ابر و خـــــورشید بی سخاوت

باغ ستاره خــــالی از آسمان چــــــه گـویم

از سبزی بهــــــاران با آن شکـــــوه زیبـــا

با برگ های زرد فصل خزان چـــــه گویم

مرز است مرز رفتن٬ بند ست راه پـــویش

در پشت مرز هایم از بیکران چــــــه گویم

جـــــاری ست در سرشتم درد همیشه پیـدا

خاموش ره سپارد از این روان چه گـــویم

پیــوسته در گــــــریزم از شهر آشنــــــایی

تنها در این جهــــــانم از دوستان چـه گویم

  ZUBAIR_JANAZIZI@YAHOO.COM




بجهـــان خــــرم از آنم که جهان خرم ازاوست
عاشقم بر همــــــه عالم که همـــه عالم ازاوست


بغنیمت شمـــــــرایـــــدوست دم عیســــی صبح
تا دل مرده مگــــــــــر زنده کند کایندم ازاوست


نه فلـــک راست مسلم نـــــه ملک را حــــــاصل
آنچــــــــه در سر سویدای بنــــــی آدم ازاوست


بحلاوت بخــــــــورم زهر کــــه شاهد ساقیست
بار ادت بکشم دردکــــــه درمــــان هم ازاوست


زخــــــــــــم خونینم اگــــــربه نشود به بـــــاشد
خنک آنز خم که هر لحظه مـــرا مرهم ازاوست


غم و شادی بــــــــــر عــــارف چه تفاوت دارد
شاقیاباده شـــــــــــادی آن کــــــاین غم ازاوست


پادشاهی و گـــــــــــدایی بر مــــــا یکسان است
که بر ایند ر همه را پشت عبادت خــم ازاوست


سعـــدیا گر بکند سیل فنــــا خـــــــانه عمــــــــر

دل قوی دار کـــــــــه بنیاد بقا محکـــــم ازوست

از زوبیرAZIZI



فلسفه توحید

عشق بیــن بـــا عـــــاشقـان آمیختــــــه

روح بیــن بــــــا خاکــــدان آمیختـــــه

چند بینی این و آن و نیک و بـــــــــــد

بنگـــر آخـــــر این و آن آمیختـــــــــه

چنــد گــویی بی نشان و بـــا نشـــــان

بـــــی نشان بیـــن بـــــا نشان آمیختـه

چنــــد گـــویی این جهان و آن جهـان

آن جهان بین وین جهـــــان آمیختــــه

انـــــدر آمیــزید زیـــرا بهر مـــاست

این زمین بـــــا آسمـــــان آمیختــــــه

آب و آتش بین و خاک و بـــــــاد را

دشمنـــان چــــون دوستــــان آمیخته

آنچنان شاهـــی نگـــر کــز لطف او

خــــارو گل در گلستـــــان آمیختـــه

آنچنان ابـــری نگـــر کــز فیـض او

آب چنــــــــــدان نــــاودان آمیختــه

اتحـــاد انــــدر اثـــر بین و بـــــدان

نــــــو بهـــــار و مهــرگان آمیختـه

گرچه کژ بازند و ضـــدانند لیــــک

همچــــو تیرنـــد و کمــان آمیختـــه

قنــد خــا خاموش باش و حیـف دان

قنــد و پند انـــدر دهـــــان آمیختـــه

شمس تبریـــزی همی رویــــد زدل

کس نبــــــاشـــد آنچنــــان آمیختــه

ارسالی اززوبیرAZIZI





قصه های برای کودکان

سیاره سرد

هزاران کیلو متر دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره کوچکی بنام فلیپتون قرار داشت. این سیاره خیلی تاریک و سرد بود، بخاطر اینکه خیلی از خورشید دور بود و یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود.

در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می کردند.

آنها برای اینکه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ دستی استفاده می کردند

یک روز اتفاق عجیبی افتاد. یکی از این موجودات عجیب که اسمش نیلا بود، باطری چراغ دستی اش را برعکس داخل چراغ دستی گذاشت.

ناگهان نور خیره کننده ای تابید و به آسمان رفت ، از کنار خورشید گذشت و به سیاره ی زمین برخورد کرد.

آن نور در روی سیاره ی زمین به یک پسر بنام بیلی و سگش برخورد کرد.

نیلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی بوسیله نور به بالا یعنی سیاره ی فلیپتون کشیده شدند. آنها در فضا به پرواز  آمدند و روی سیاره ی فلیپتون فرود آمدند.

بیلی سلام گفت و نیلا هم دستش را تکان داد.

بیلی گفت: وای، اینجا همه چیز از آیس  کریم درست شده شده است.

سگ بیلی هم پاهایش را که به آیس کریم آغشته شده بود ، لیس می زد.

نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ کس اینجا آیس کریم نمی خورد چون هوا خیلی سرد است.

نیلا خیلی غمگین به نظر می رسید. او پرسید: آیا شما می توانید به ما کمک کنید، ما به نور خورشید احتیاج داریم تا گیاهان در سیاره ما رشد کنند؟

بیلی گفت: من یک فکری دارم. آیا می توانی ما را به خانه مان برگردانی؟

نیلا گفت: یک دقیقه صبر کن. سپس او باطریهای چراغش را برعکس قرار داد. زووووووووووم.

بیلی و سگش به کره زمین برگشتند

بیلی به حمام رفت و آینه را برداشت. او به حیاط آمد و آینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آینه می خورد اشعه هایش به سیاره فلیپتون برگردد.

با این فکر بیلی، سیاره فلیپتون دیگر سرد نبود. هر روز سگ بیلی آینه را در زیر نور خورشید قرار می داد تا نور و گرمای کافی به سیاره کوچک برسد.

حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن آیس کریم لذت ببرند.


اززوبیرAZIZI


خرگوش زیرک

در جنگل سر سبز و قشنگی  خرگوش باهوشی زندگی می کرد .

 یک گرگ پیرو یک روباه مکار هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .

ولی هیچوقت موفق نمی شدند .

یک روز روباه مکار به گر گ گفت : من نقشه جالبی دارم  و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم .

گرگ گفت : چه نقشه ای ؟

روباه گفت : تو برو داخل جنگل ، همانجا که سیمارق سمی رشد می کند و خودت را به مرده بساز. من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو برخیز  و او را بگیر. گرگ قبول کرد و به همانجائی رفت که روباه گفته بود .

روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد .

با صدای بلند گفت : خرگوش اگر بدونی چه بلائی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ، دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از سیمارق های سمی جنگل خورده و مرده، اگر باور نمی کنی برو خودت ببین . و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد .

خرگوش از این خبر خوشحال شد پیش خودش گفت بروم ببینم چه خبر شده است .

او همان جائی رفت که سیمارق سمی رشد می کرد . از پشت بته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد .

خوشحال شد و گفت از شر این گرگ بدجنس راحت شدیم . خواست جلو برود و نزدیک او را ببیند اما قبل از اینکه از پشت بته ها بیرون بیاید پیش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چی ؟ آنوقت مرا یک لقمه خام می کند . بهتر است احتیاط کنم و مطمئن شوم که او حتماً مرده است .

بنابراین از پشت بته ها با صدای بلند ، طوریکه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتی گرگ میمرد دهنش باز می شود ولی گرگ پیر که دهانش بسته است .

گرگ با شنیدن این حرف کم کم و آهسته دهن اش را باز کرد تا به خرگوش نشان بدهد که مرده است .

خرگوش هم که با دقت به دهن گرگ نگاه می کرد متوجه تکان خوردن دهن گرگ شد و فهمید که گرگ زنده است . بعد با صدای بلند فریاد زد : ای گرگ حیله گر تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان می خورد . برخیز برخیز باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .

اززوبیرAZIZI


ماهیگیر و هسمرش

روزی روزگاری مردماهیگیری و همسرش در کلبه ای نزدیک دریا زندگی می کردند . مرد ماهیگیر هر روز صبح زود برای گرفتن ماهی به کنار دریا می رفت .

روزی از روزها که با چنگکش مشغول ماهیگیری بود  . چنگکش به داخل آب کشیده شد .

ماهیگیر به سختی چنگکش را بالا کشید و یکدفعه ماهی عجیبی را در انتهای قلاب دید.

ماهی به ماهیگیر گفت : لطفا اجازه بده من بروم زیرا که من یک ماهی واقعی نیستم و یک پرنس سحرآمیز هستم .

ماهیگیر به ماهی گفت : نیاز نیست که از من خواهش کنی تا اینکار را برای تو انجام بدهم .

من خیلی خوشحال می شوم که یک ماهی سخنگو را رها کنم تا آزاد زندگی کند .

ماهیگیر ، ماهی را آزاد کرد و ماهی داخل آب پرید و اینقدر شنا کرد که دیگر حتی رنگ سرخ آن در زیر آب دیگر دیده نمی شد .

ماهیگیر وقتی به خانه برگشت ، داستان آن ماهی عجیب را برای همسرش تعریف کرد . همسرش گفت : تو چنین ماهی عجیبی را رها کردی و از او نخواستی که آرزویت را برآورده کند .

مرد پرسید : چه آرزویی ؟

زن گفت : اینکه یک خانه زیبا و قشنگ بجای این خانه گک کوچک داشته باشیم .

مرد به کنار دریا برگشت که حالا به رنگ سبز تغیر کرده بود . او  با صدای بلند ماهی را صدا کرد : ای ماهی  من برگشته ام تا از تو تقاضایی کنم . ماهی سر از آب بیرون آورد و گفت : بگو چه خواسته ای داری ؟

مرد گفت : همسر من که سارا نام دارد دوست دارد که در خانه ای زیبا زندگی کند و این کلبه را دوست ندارد .

ماهی گفت : مرد به خانه برگردد که خواسته تو برآورده شد .

هنگامی که مرد به خانه برگشت ، خانه زیبایی با چند اتاق و دهلیز دید . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟

مرد گفت : دیگر می توانیم خشنود و راحت زندگی کنیم .

همه چیز تا یکی دو ماه اول خوب بود ولی کم کم زن شروع به ناراحتی کرد .

تعداد اتاقهای این خانه کم است ، باغچه اش خیلی کوچک است ، من دلم می خواهد که در یک قصر زندگی کنم . چرا پیش آن ماهی نمی روی و از او نمی خواهی که به ما یک کاخ سنگی بدهد.

خلاصه مرد ماهیگیر با اصرار زنش به کنار دریا برگشت و ماهی جادویی را صدا کرد .

ماهی از آب بیرون آمد گفت : چه می خواهی ؟

ماهیگیر گفت : همسر من به این چیزهایی که داریم راضی نیست او یک کاخ سنگی می خواهد .

ماهی گفت : به خانه ات برگرد که همسرت جلوی در خانه منتظر توست .

زن جلوی در خانه ایستاده بود و تا مرد را دید گفت : زیبا نیست ؟

مرد کاخ زیبایی را دید که چندین اتاق و میزهایی طلایی در آن بود . پشت قصر باغ و پارک بزرگی به اندازه چند کیلومتر بود .

در یک گوشهء قصر یک اصطبل پر از اسب  و یک طبیله پر از گاو قرار داشت.

شب شده بود هنگام خواب ماهیگیر پیش خودش فکر کرد که برای همیشه در این مکان زیبا زندگی خوب و خوشی را خواهند داشت و با این امید بخواب رفت  .

ولی صبح همسرش او را با ناراحتی صدا کرد و گفت : بیدار شو .

مرد با تعجب به همسرش نگاه کرد.

همسرش گفت : من از این شرایط راضی نیستم . من تصمیم گرفتم که ملکه این سرزمین شوم و تو هم پادشاه آن شوی !

ماهیگیر گفت : ولی من دلم نمی خواهد پادشاه باشم .

زن گفت : مشکلی نیست. خودم شاه می شوم ، پیش ماهی برو و بگو خواسته مرا برآورده کند .

مرد ، غمگین و ناراحت به کنار دریا رفت و ماهی را صدا کرد و خواسته زنش را گفت .

ماهی گفت : به خانه برو که زنت پادشاه شده است .

مرد وقتی همسرش را دید به او گفت : حالا که پادشاه شدی دیگر نباید آرزویی داشته باشی .

زن در حالیکه نشسته بود و فکر می کرد گفت : پادشاهی خوب است ولی کافی نیست من باید امپراطور شوم .

ماهیگیر هر کار کرد تا زنش  از این کار پشیمان شود ، نشد که نشد و زنش که پادشاه بود به او دستور داد که پیش ماهی برود و آرزویش را بگوید.

مرد دست و پایش می لرزید ولی مجبور بود که ماهی را صدا کند .

به ماهی گفت : همسرم سارا از آنچه که دارد راضی نیست او می خواهد امپراطور شود .

ماهی به او گفت : به خانه برگرد که او امپراطور شده است.

مرد وقتی نزد همسرش برگشت به او گفت : حالا تو امپراطور هستی و حالا تو قدرتمندترین فرد هستی .

زن گفت : باید فکرکنم.

شب شد ولی زن ماهیگیر خوابش نمی برد ، او هنوز راضی نبود .

زن ، شوهرش را بیدار کرد و گفت : نزد ماهی برو و بگو که من می خواهم از ماه و خورشید هم قدرت بیشتری داشته باشم .

مرد گفت : ولی ماهی نمی تواند این کار را انجام دهد .

زن به مرد که ترسیده بود نگاه کرد و گفت : من می خواهم قدرت خدا را داشته باشم .

چرا باید خورشید طلوع کند بدون آنکه از من اجازه بگیرد .

مرد ماهیگیر از ترس می لرزید و در دریای طوفانی وحشتناک که هیچ صدایی شنیده نمی شد ، ماهی را صدا کرد .

ماهی دوباره پیداش شد .

مرد گفت : همسر من سارا می خواهد که قدرت خدایی داشته باشد.

ماهی فکری کرد و گفت : به خانه ات به همان کلبه کوچکت برگرد.

وقتی مرد به خانه رسید ، از آن قصر و کاخ خبری نبود و همه چیز به حالت اولی اش برگشته بود.

از زوبیرAZIZI






پیشک و روباه

روزی پیشکی به روباهی رسید . پیشک که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و چالاکی است ، به او سلام کرد و گفت : حالتان چطور است ؟

روباه مغرور نگاهی به پیشک کرد و گفت : ای بیچاره ! شکارچی موش ! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی ؟ اصلاً  تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟

گربه با خجالت گفت : من فقط یک هنر دارم .

روباه پرسید : چه هنری ؟

پیشک گفت : وقتی سگها دنبالم می دوند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .

روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی .

در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . پیشک فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه .

تا روباه خواست کاری کند ، سگها او را گرفتند .

پیشک فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، حالا اسیر نمی شدید .

از زوبیرAZIZI




پیشک تنها

در یک باغ زیبا و بزرگ ، پیشکی زندگی می کرد .

او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .

یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .

پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .

دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی پیشک پرواز کردن بود .

آرزوی پیشک را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار او آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های وی زد .

صبح که پیشک از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.

خواست پرواز کند ولی بلد نبود .

از آن روز به بعد پیشک روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم به زمین خورد .

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست. وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر پیشک  حمله کردند  تا آنجا که می توانستند به او نول زدند . پیشک که ترسیده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .

یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد.

شب شده بود ولی پیشک از درد خوابش نمی برد و دایم ناله می کرد .

فرشته کوچک دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به پیشک رساند .

فرشته به او گفت : هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار پیشک نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی .

بعد با عصای خود به بال پیشک زد و رفت.

صبح که پیشک از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود،اما ناراحت نشد . به یاد حرف فرشته کوچک افتاد. از خانه خود بیرون شد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند . به انتهای باغ رسید،خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .

در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی پیشک را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچک پیشک را بغل کرد و گفت : پیشک مقبول دلت می خواهد پیش من بمانی. من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم باشی هر روز شیر خوشمزه برایت می دهم .

پیشک که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

از زوبیر AZIZI



مرد ثروتمند

در روزگار قدیم مرد ثروتمندی از تمامی لذتهای زندگی بهره مند بود. در شهرهای مختلف، باغات و خانه های زیبا، وسایل گران قیمتی و ارزشمند و زر سیم فراوان داشت.

بعد از اینکه پیر شد، روزی فکر کرد که نگاهداری این همه املاک و اموال در جاهای مختلف برای او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماس بزرگی بخرد تا همه ی پول و ثروتش همیشه در کنارش باشد. 

 

او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسی بزرگ خرید . مرد ثروتمند فکر کرد که الماسش را در جایی پنهان کند . او چغری ای در زیر درخت وسط حولی اش کند و الماسش را آنجا پنهان کرد . او فکر کرد که هیچ کس آنرا در این مکان پیدا نمی کند .

او هر شب برمی گشت و چغری را می کند و نگاهی به الماسش می کرد وقتی از بودن الماس خاطر جمع می شد دوباره آنرا در چغری می گذاشت و رویش را با خاک می پوشاند .

اینکار راهر شب تکرار می کرد تا اینکه شبی دزدی به خانه او آمد . دزد دید که مرد پولدار از اتاقش بیرون آمد و آهسته به وسط حولی زیر درخت رفت و چغری ای حفر کرد و از آن سنگی را بیرون آورد آنرا نگاه کرد و گفت : هنوز اینجاست، دوباره آنرا در چغری گذاشت و رویش را با خاک پوشاند.

وقتی مرد ثروتمند به اتاقش برگشت ، دزد زمین را حفر کرد و تکه الماس را پیدا کرد . او خوشحال شد و گفت حالا این سنگ مال من است و من دیگر مرد پولدار شدم . او از آنجا رفت و هیچوقت برنگشت.

روز بعد وقتی مرد ثروتمند  چشم به چغری زیر درخت افتاد، ترسید به سرعت به آن طرف دوید.

 زمین کنده شده بود و از آن الماس هیچ اثری نبود. باورش نمی شد شروع به کندن زمین کرد ولی الماس پیدا نشد که نشد.

مرد با صدای بلند می گریست و فریاد می زد دیگر من الماسی ندارم دیگر مرد پولداری نیستم .

او کنار چغری نشسته بود و گریه و زاری می کرد . خدمتکاران به دوست او خبر فرستادند، وقتی دوستش رسید و پیرمرد را در آن شرایط دید به او گفت : گریه نکن ، بیا این تکه سنگ بزرگ برای تو آن را بردار و در چغری بیانداز و رویش را با خاک بپوشان، سپس هر روز می توانی بیایی و آنرا از چغری بیرون آوری و نگاه کنی .

یک تکه سنگ با یک تکه الماس وقتی درون خاک پنهان باشد برای صاحبش نباید فرقی داشته باشد.

از زوبیرAZIZI




چشمه جادوئی

روزی روزگاری  در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای جادوئی رسید.

 خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید.  خرگوش به اندازه ی یک مورچه، کوچک شد.

خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم .

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

 زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟

زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد .

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟

خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است .

 با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود یکطرف رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود .

معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟

خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.

 با گفتن جواب معما، سنگ دوم یکطرف رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروی . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

 زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟

 خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می نوشیدم .

من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم . بلی! راز چشمه اعتماد بود .

از زوبیر AZIZI